ادبیات فارسی | ||
|
ماجرا در شهر كرمانشاه از سال 1313 آغاز ميشود و تا حوالي سال 1320 يعني ورود متفقين به ايران ادامه مييابد. را با كمك آهوخانم كه همچنان مهربان و وفادار است به دوش كشد.
موضوعات مرتبط: داستان های کتاب های ادبیات [ جمعه 9 فروردين 1392
] [ 18:55 ] [ فائزه قادری ] استاد « ماكان» نقاش بزرگ كه يكي از مبارزان عليه ديكتاتوري رضاخان بوده، در تبعيد درميگذرد. جزو آثار باقي مانده او پردهاي است به نام «چشمهايش». چشمهاي زني كه گويا رازي را در خود پنهان كرده است. راوي داستان كه ناظم مدرسه و نمايشگاه نقاشي است دچار كنجكاوي سوزاني است كه راز اين چشمها را دريابد. بنابراين سعي ميكند «مدل» را يافته و درباره ارتباطش با استاد ا ز او بپرسد. پس از چند سال، ناظم مدل را مييابد و در خانه مجلل او با هم به گفتگو مينشينند. زن ميگويد كه دختر خاندان متعيني بوده كه به خاطر زيبايياش توجه مردان بسياري را جلب ميكرده است. اما مردان و عشق بازيچه او بوده اند. تنها در برخورد با استاد كسي را مييابد كه اساساً توجهي به جمال و جاذبه وي ندارد. زن براي جلب توجه استاد در تهران و اروپا با تشكيلات مخفي كه زيرنظر استاد است همكاري ميكند، تا سرانجام به وي نزديك ميشود. اما استاد نه فداكاري او را جدي ميگيرد و نه پي به كنه احساسات و عواطفش ميبرد. در عوض در برابر او، و بخصوص از چشمهايش هراسي گنگ ابراز ميكند. در پايان استاد گرفتار پليس ميشود، و زن پيشنهاد ازدواج رئيس شهرباني را، كه يكي از خواستاران قديمي اوست، ميپذيرد به شرط آن كه استاد از مرگ نجاتي ابد. استاد به تبعيد ميرود و البته هيچگاه از فداكاري زن آگاه نميشود. او تمام حسيات و تلقيات خود را در قبال زن در پردهاي به نام «چشمهايش» به يادگار نهاده است. در اين چشمها بطور كل زني مرموز، اما به هر حال دمدمي مزاج و هوسباز و خطرناك متجلي است: زن ميداند كه استاد هيچگاه به ژرفاي روح او پي نبرده و اين چشمها از آن او نيست. موضوعات مرتبط: داستان های کتاب های ادبیات [ جمعه 9 فروردين 1392
] [ 18:49 ] [ فائزه قادری ] ميان مدعوين اين مهماني، بسياري از آدمهاي مهم رمان را ميشناسيم: زري، زن جوان تحصيلكرده شهرستاني، با حس و عاطفه، مهربان و مسالمتجو. كه بزرگترين هم و غمش حفظ خانواده كوچك خود در مقابل تندبادي است كه وزيدن گرفته است. زري قدرت مشاهده دقيقي دارد و ما اغلب صحنههاي حساس را از نگاه او ميبينيم. يوسف، شوهر زري، مالكي عصباني مزاج و خوش قلب. كسي كه حاضر نيست محصول املاكش را به قشون بيگانه بفروشد. بخصوص كه اينك نشانههاي قحطي نيز در منطقه بروز كرده است. مردي صريح اللهجه كه بر ارزشهاي بومي متكي است. مسترزينگر، جاسوس سابق انگليس كه پرده از رخسار اصلياش برگرفته است. مك ماهون، ايرلندي شاعري كه از ميان مهمانان اجنبي سيمايي آگاه و دوست داشتني نشان ميدهد. ابوالقاسم خان، برادر يوسف، مزدوري كه بر عكس برادر راه ترقي و صلاح را در سياست بازي و همكاري با نيروهاي حاكم ميبيند. عزتالدوله، پيرزن اشرافي بد چشم، بد قلب، پرمدعا و كينه توزي كه روزگاري خواستار زري براي فرزند عزيز كردهاش بوده است. موضوعات مرتبط: داستان داستان های کتاب های ادبیات ادامه مطلب [ پنج شنبه 3 اسفند 1391
] [ 21:30 ] [ 1 ]
جلال آل احمد مدير مدرسه: معلمي دلزده از تدريس، مدير مدرسه تازه سازي در حومه شهر ميشود. در چند فصل كوتاه و فشرده با موقعيت مدرسه، ناظم و آموزگاران، وضع كلي شاگردان و اولياي اطفال آشنا ميشويم. معلم كلاس چهار هيكل مدير كلي دارد و پر سر و صداست. معلم كلاس سوم افكار سياسي دارد. معلم كلاس اول قيافه ميرزا بنويسها را دارد. معلم كلاس پنجم ژيگولوست. ناظم همه كاره مدرسه است. بچهها بيشترشان از خانواده باغبان و ميراب هستند. در ضمن اشاراتي در لفافه ،ما را به هواي سال و روزگار حديث، رهنمون ميشود. به هر حال، مدير ترجيح ميدهد از قضايا كنار بماند و اختيار كار را به دست ناظم بسپارد كه «هم مرد عمل است و هم هدفي دارد.» اما مجبور است كه در چند مورد راساً دخالت كند. مثلاً تماس با انجمن محلي براي «گدايي كفش و كلاه براي بچههاي مردم». اين چنين است كه مدير شاهد ساكت وقايع است اما در دلش جنگي برپاست. او پيوسته درباره خودش قضاوت ميكند، و وسوسه استعفاء رهايش نميكند. وقتي معلم كلاس سوم را ميگيرند مدير از خود ميپرسد كه چه كاري از دستش بر ميآيد. روزي كه معلم خوش هيكل كلاس چهارم زير ماشين ميرود، مدير در بيمارستان بالاي هيكل درهم شكسته او، براي نخستين بار اختيار از كف مينهد و چشمهاي از منش عصبي خود را نشان ميدهد، به راستي آقا مدير چه كاره است؟ در واقع او كارهايي جزيي صورت داده است: تنبيه بدني را غدغن كرده، معلم زن به مدرسه «عزب اغليها» راه نداده، يا اختيار انجمن خانه و مدرسه را به دست ناظم سپرده تا به كمك تدريس خصوصي بتواند كمك هزينهاي به دست آورد. حالت عصبي مدير و لحن پرتنش او در طول حديثش بالا ميگيرد، سرانجام در اواخر سال تحصيلي واقعهاي ظرف شكيبايياش را سرريز ميكند. پدر و مادري به دفتر مدرسه ميآيند و با هتاكي و داد و بيداد شكايت ميكنند كه ناموس پسرشان را يكي از همكلاسيها لكه دار كرده است. بين مدير و پدر طفل برخورد و فحاشي تندي در ميگيرد مدير كه حسابي از كوره در رفته پسرك فاعل را صدا ميكند و جلوي صف بچهها به قصد كشت او را ميزند. اما وقتي خشمش تخفيف يافت پشيمان ميشود «خيال ميكني با اين كتك كاريها يك درد بزرگ را دوا ميكني؟… آدم بردارد پايين تنه بچه خودش را بگذارد سر گذر كه كلانتر محل و پزشك معاينه كنند تا چه چيز محقق شود؟ تا پرونده درست كنند؟ براي چه و براي كه؟ كه مدير مدرسه را از نان خوردن بيندازند؟ براي اين كار احتياجي به پرونده ناموسي نيست، يك داس و چكش زير عكسهاي مقابر هخامنشي كافي است. پسرك فاعل كه بد طوري كتك خورده خانواده بانفوذي دارد. مدير را به بازپرسي احضار ميكنند. مدير سرانجام كسي را يافته كه به حرفش گوش كند. به عنوان مدافعات ماحصل حرفهايش را روي كاغذ ميآورد كه « با همه چرندي هر وزير فرهنگي ميتوانست با آن يك برنامه هفت ساله براي كارش درست كند» و ميرود به دادسرا. اما بازپرس از او عذر ميخواهد و ميگويد قضيه كوچكي بوده و حل شده... واپسين اميد مدير بر باد رفته است، همانجا استعفايش را مينويسد و به نام يكي از همكلاسان پخمهاش كه تازه رئيس فرهنگ شده پست ميكند موضوعات مرتبط: تاریخ ادبیات داستان داستان های کتاب های ادبیات [ دو شنبه 30 بهمن 1391
] [ 1:39 ] [ 1 ] |
|
[ طراحی : دبیرستان فاطمه زهرا (س) ] [ Weblog Themes By : server2011 ] |