ادبیات فارسی
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ادبیات فارسی و آدرس adabiyat3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پیوندهای مفید

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند :

با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 

 

…….

 

نتیجه گیری:
 
 


موضوعات مرتبط: طنز
[ پنج شنبه 17 اسفند 1391 ] [ 17:1 ] [ فائزه قادری ]

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند :

با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 

 

…….

 

نتیجه گیری:
 
 


موضوعات مرتبط: طنز
[ پنج شنبه 17 اسفند 1391 ] [ 17:1 ] [ فائزه قادری ]

«ما چقدر فقیر هستیم!...»

روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که آن جا زندگی می کنند، چه قدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد:«عالی بود پدر!»

پدر پرسید:« آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟»

پسر پاسخ داد:«بله پدر!»

و پدر پرسید:« چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»

پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت:« فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود ، اما باغ آن ها بی انتهاست!»

با شنیدن حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد : « متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!»


موضوعات مرتبط: طنز
[ چهار شنبه 2 اسفند 1391 ] [ 17:12 ] [ فائزه قادری ]

 

 

دپباچه گلستان بعدی

« طنز نامه» دیباچه ی گلستان بعدی


سپاس دانشگاه ؟ را خدایش زیاد کند،که ترکش موجب بی مدرکی است وبه کلاس اندرش مزید بی پولی.

هر ترمی که آغاز می شود موجب پرداخت زر است وچون پایان می یابدموجب خالی شدن جیب، پس

در هر سالی دوترم موجود است وبر هر ترمی شهریه ای واجب.

از جیب وتوان که برآید ؟ کز عهده ی خرجش بدر آید؟

باران شهریه بی حسابش همه رارسیده وکلاس های لانه زنبوریش همه جا کشیده.پرده ی حیثیت

دانشجو به واسطه ی بی پولی ندرد وبا زبانی خوش وی را به بیرون دانشگاه روانه سازد.

حسابداری دانشگاه را گفته تا فرش اسکناس بگستراند ومعمار نیک بخت را فرمود تا بناهای بی شمار

رادر کوه وبیابان وروبه روی قبرستان بنا کند.

دانشجویان کارشناسی قبای پر خرج لیسانس در برگرفته واطفال پشت کنکوری را به آرزوی مدرک

کلاهی گشاد بر سر نهاده.

دیپلمه بیکاربه قدرت او لیسانسه ی بیکار ولیسانسه بیکار به تربیتش ، به
دکتری بیکارتر گشته.


ابر وباد ومه وخورشید وفلک در کارند تا لیسانسی به کف آری وبکارش نبری

همه مانند توسر گشته وحیران طی شود عمر به بی حاصلی ودر بدری

در خبراست که در پایان سالیان دراز تحصیل کوزه ای سفالین کرامت کنندبا مدر کی دهان پر کُن.

تا آن را بر در کوزه نهند وآبش بنوشند.



برگرفته از نشریه نصیر .شماره دوم آذر 1376.صفحه چهارم

 


موضوعات مرتبط: طنز
[ جمعه 27 بهمن 1391 ] [ 11:16 ] [ 1 ]
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک های ویژه
امکانات وب