ادبیات فارسی
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ادبیات فارسی و آدرس adabiyat3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پیوندهای مفید


اِی هـمـه حـرف حِسـَابی دَارُم   

 

لــغــتِ خـابِ کِـتـَابــی دارُم

 

 

دگـه تــقلید فـرنگی بُـر چـِه

 

   

اِیُـقدر خود خوُ دو رنـگی بُر چه


  

سـمبولیک و لک و لکیـس چِنِه

 

                                                        

  اِی وِری گودُ و وِری نِـیس چِنِه

 

 

 

 

هُـواریــو  شــده  احـوالپـرسـی

 

                                               

  اِی ببخشِی شده اِمـرُو مرسـی

   

 

 هر که بی مایه یِ و بی دم و دود

 

 
                                                         

   گود مورنینگ مِگه جایِ درود


  

بی خودی خور هـمه جــا جامکنه

 

                                 


  مشت خور پیش همه وا مکنه

 

  

 

غافل از ای که خره فـیل نِـمـشو

 

                                                   


 

 

   هر کس لنگه چرچـیل نـمِشو

 

 

 

 

ای اُا   رو   هـمـه ننــگ به خــدا


 


                                                        


 

  فـارسـی خـیل قشنگِ به خـدا

 

 

 

 

مُـو خُـو ننگ دَارُم از او عـلم و ادب

 

                                           

 

 

 که فِراموش مِشو اصل و نسـب

 

 

 

مـُو هـمو کـهنه پرسـتی رِمَـایـُـم


                                                     

 

 

  مُو همـو عَـالـَم هـستی رمَـایُم

 

  

 

بُر مو شیری تر از ای قند نِیِه

 

 

                                       


  

 بِـاتَـر  از لَـاجِـه بـیـرجـنـد نِیـه


موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: شعربیرجندیزیباطنز
[ 10 ارديبهشت 1394 ] [ 20:1 ] [ ]

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ...



سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نخواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.


موضوعات مرتبط: شعر
ادامه مطلب
[ سه شنبه 7 خرداد 1392 ] [ 23:35 ] [ فائزه قادری ]

Image

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن"  سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
 
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
 
زمستان1336-نیمایوشیج

محدثه محمدی-اتاق 201دبیرستان فاطمه الزهرا(س)


موضوعات مرتبط: شعر
[ 10 ارديبهشت 1392 ] [ 8:9 ] [ ]

                                           

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم/ زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت/ زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست.....
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری
ارسال شده توسط:محدثه محمدی-رشته ریاضی فیزیک دبیرستان فاطمه الزهرا(س)-اتاق202

 


موضوعات مرتبط: شعر
[ 8 ارديبهشت 1392 ] [ 8:1 ] [ ]


كــوچـــه
اثری ماندگار از زنده یاد فریدون مشیری


بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،؛
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،؛
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،؛
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.؛

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،؛
عطر صد خاطره پیچید:؛

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.؛

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.؛
من همه، محو تماشای نگاهت.؛

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:؛
از این عشق حذر كن!؛
لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،؛
آب، آیینة عشق گذران است،؛
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،؛
باش فردا، كه دلت با دگران است!؛
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!؛

با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!؛
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!؛

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،؛
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،؛

باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!؛

اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشك در چشم تو لرزید،؛
ماه بر عق تو خندید!؛

یادم آید كه : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.؛
نگسستم، نرمیدم.؛

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،؛
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،؛
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم

بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!؛


و اين هم آخرين شعر فريدون مشيري در پيري در باب كوچه!؛

دوستي مي گفت شعر كوچه ات؛
همچنان روشنگر دلهاي ماست!؛
گفتمش: از كوچه ديگر دم مزن!؛
زانكه شعر و عشق از كوچه جداست!؛
نيك بنگر هر طرف در هر گذر؛
نام خون آلوده اي بر كوچه هاست!؛


موضوعات مرتبط: شعر
ادامه مطلب
[ سه شنبه 27 فروردين 1392 ] [ 18:37 ] [ فائزه قادری ]

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را. بجو مارا، تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.

این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مراباقطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدانآغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد


موضوعات مرتبط: شعر
[ سه شنبه 27 فروردين 1392 ] [ 18:14 ] [ فائزه قادری ]

Inline image 1


موضوعات مرتبط: شعر
[ سه شنبه 6 فروردين 1392 ] [ 20:4 ] [ فائزه قادری ]

Inline image 1


موضوعات مرتبط: شعر
[ سه شنبه 6 فروردين 1392 ] [ 20:4 ] [ فائزه قادری ]

 دلـت را بتـکان

غصه­هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن

دلت را بتکان

اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین

بگذار همانجا بماند

فقط از لا به لای اشتباه­هایت، یک تجربه را بیرون بکش

قاب کن و بزن به دیوار دلت

دلت را محکم­تر اگر بتکانی

تمام کینه­هایت هم می­ریزد

و تمام آن غم­های بزرگ

و همه حسرتها و آرزوهایت

باز هم محکم­تر از قبل بتکان

تا این بار همه آن عشق­های بچه گربه­ای هم بیفتد!

حالا آرام­تر، آرام­تر بتکان

تا خاطره­هایت نیفتد

تلخ یا شیرین، چه تفاوت می­کند؟

خاطره، خاطره است

باید باشد، باید بماند

کافی ست؟

نه، هنوز دلت خاک دارد

یک تکان دیگر بس است

تکاندی؟

دلت را ببین

چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟

حالا این دل جای "او"ست

دعوتش کن

این دل مال "او"ست

همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا

و حالا تو ماندی و یک دل

یک دل و یک قاب تجربه

یک قاب تجربه و مشتی خاطره

مشتی خاطره و یک ”او“

خـانه تـکانی دلـت مبـارک

 

مطلب ارسالی ازeffat masih


موضوعات مرتبط: شعر
[ 25 اسفند 1391 ] [ 16:24 ] [ ]

 سکــــوتــــــــ ...

رســا تــرین فــریــاد یک " زن " است ...

وقتی سکوتـــــ میکند ...

وقتی بحث نمیکند ...

وقتی برای به کرسی نشاندن عقایدش تلاش نمیکند ...

بــفــهــم ..!

که واقعــآ آسیب دیده است ..........

مطلب ارسالی ازeffat masih


موضوعات مرتبط: شعر
[ 24 اسفند 1391 ] [ 20:33 ] [ ]

 روزگارا

تواگر سخت به من میگیری

با خبر باش که پژمردن من آسان نیست

گرچه دلگیر تر از دیروزم ،گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند

لیک،باوردارم ،دلخوشی ها کم نیست .....

زندگی باید کرد

effat masih


موضوعات مرتبط: شعر
[ 24 اسفند 1391 ] [ 20:31 ] [ ]

 گاهـ ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم
آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود
که دنیــــا
با تمام ِ وسعتش
برایـَم تنگ میشود ...
... دلتنــگـم...
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از
حرکـت ایستـاد...
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...
دلتنگ ِ خود َم...
خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام ...

گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم 
حالا یک بار از شهر می رویم

یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست

مطلب ارسالی ازeffat masih


موضوعات مرتبط: شعر
[ 24 اسفند 1391 ] [ 20:27 ] [ ]

 بزرگتر که شدیم مدادهایمان هم تکامل یافتند

تبدیل به خودکارهایی بی رحم شدند

تا یادمان بدهند که هر اشتباهی پاک شدنی نیست!

اکنون اینجایم با پاک کنی یادگار از کودکی

میخواهم پاک کنم این مشق کهنه ی اشتباه را !

ولی نمیتوانم ...

effat masih


موضوعات مرتبط: شعر
[ 24 اسفند 1391 ] [ 20:26 ] [ ]

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن 

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن 

بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

 با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن 

بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود 

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

 امشب برای ماندنمان استخاره کن 

اما به آیه های بدش اعتنا نکن

مطهره کوزه گران

 


موضوعات مرتبط: شعر
[ 23 اسفند 1391 ] [ 15:59 ] [ ]

ندای آغاز

کفش هایم کو ،
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست.
صبح خواهد شد
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
ـ دختر بالغ همسایه ـ
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.
چیزهایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج
( مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد : سهراب!
کفش هایم کو؟
 

http://designco.comuv.com/img/54ad60ebd1ae.jpg

واحه ای در لحظه
به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا ، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند ، از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک.
روی شن ها هم ، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سرتپه ی معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی ، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگرمی آیید
نرم و آهسته بیایید ، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
 

موضوعات مرتبط: شعر
[ 17 اسفند 1391 ] [ 20:23 ] [ ]

 ای رهبر عزیز

                                                      در چهره ی تو نقش مسیحا نشسته است

مرد خدا تویی

                                                       ای مرد پاکباز

دانم تو کیستی

                                                       دانم تو چیستی

یک عمر در سراچه دلتنگ زندگی

                                                        مردانه زیستی

در پیش خلق خنده به لب داشتی ولی

                                                         پنهان گریستی

جانم فدای خنده لبهای خسته ات

                                                         در چشم من مسیح بزرگ زمان تویی

ای مرد پاکزاد 

                                                          بر جان پاک تو

از من درود باد

                                                           از من درود باد

 

فرشته شهبازی


موضوعات مرتبط: شعر
[ 16 اسفند 1391 ] [ 17:39 ] [ ]

هنگامی که در زندگی اوج می گیری...

 

 

دوستانت می فهمند که تو چه کسی بودی...

اما هنگامی که در زندگی، به زمین میخوری ،

آن وقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند یا هستند

آری گاهی شکست از پیروزی مفیدتر است.

 

 

 

 

 

 

مطلب ارسالی ازeffat masih 

 

 


موضوعات مرتبط: شعرجملات الهام بخش
[ 15 اسفند 1391 ] [ 22:25 ] [ ]

زندگی وقت کمی بودو نمیدانستیم

 

 

همه عمر دمی بودو نمیدانستیم

حسرت رد شدن ثانیه های کوچک،

فرصت مغتنمی بودو نمیدانستیم...

تشنه لب، عمر به سر رفت به قول سهراب

آب در یک قدمی بودو نمیدانستیم!

 

 

 

 

مطلب ارسالی ازeffat masih 


موضوعات مرتبط: شعر
[ 15 اسفند 1391 ] [ 22:20 ] [ ]

بس دور زند پرگار ، تا نقطه شود یک نام

 

 

بس خون جگر باید ، تا پخته شود یک خام

بشکسته هزاران سر ، تا گشته یکی سرور

لغزیده هزاران پا ، تا رفته یکی بر بام

آن علم که من دارم...در میکده باید خواند

عامی نشود عالم از مرحمت یک لام!

 

 مطلب ارسالی ازeffat masih 


موضوعات مرتبط: شعر
[ 15 اسفند 1391 ] [ 22:17 ] [ ]

 تو ای مادر که یک عمره دلت با غصه دم سازه

صبوری های تو مادر منو به گریه میندازه

مثل یک طفل خواب آلوده من محتاج آغوشم

از اون لالاییات مادر بخون بازم توی گوشم

برای سرنوشت من تو دلواپس ترین بودی

برای اشکهای من همیشه آستین بودی

تو ای همیشه غم خوارم

تو ای مطرح ترین یارم

به نام نامی مادر

همیشه دوستت دارم

  مطلب ارسالی ازeffat masih

موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: مادر
[ 8 اسفند 1391 ] [ 15:10 ] [ ]
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک های ویژه
امکانات وب