ادبیات فارسی | ||
|
در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود. صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.
موضوعات مرتبط: داستان [ 9 ارديبهشت 1394
] [ 19:54 ] [ ]
(برگرفته از کتاب خواب های خواندنی از غلام رضا حیدری) ارسالی از مهناز بهرامی پور موضوعات مرتبط: داستان [ دو شنبه 9 ارديبهشت 1392
] [ 20:35 ] [ فائزه قادری ] داستان عشق ليلي و مجنون از جمله منظومه هاي غنايي ادب فارسي است که از ديرباز مورد اقبال نويسندگان و شعراي فارسي زبان و غير فارسي زبان قرار گرفته است، تا جايي که بيش از 70مثنوي به تقليد از مثنوي ليلي و مجنون سروده اند که بسياري از آن ها تا حدّ زيادي در راستاي مثنوي ليلي و مجنون نظامي است. نظامي نيز در سرودن مثنوي خود بهره مند از منابع عربي داستان مي باشد . آنچه بعدها فکر و ذهن افراد زيادي را به خود مشغول کرده است، هويّت تاريخي يا داستاني بودن ليلي و مجنون است . بسياري از محقّقين حوادث و شخصيّت هاي داستان را زاده تصور و خيال شاعران و نويسندگان عرب دانسته اند. برخي ديگر نيز بر هويّت تاريخي داستان، پاي فشرده اند. اين دو گانگي ما را بر آن داشت تا در تحقيقي جامع، به بررسي اين مهم بپردازيم و داستان ليلي و مجنون را از نظر تاريخي ريشه يابي کنيم . در آغاز با بهره مندي از منابع معتبر از جمله :"الاغاني"،"مصارع العشاق"،"تزيين الاسواق"و"ديوان شعر قيس بن ملوَح"ضمن آشنايي کامل با داستان عشق اين دو دلداده با برخي از شخصيّت هاي داستان و اماکن مطرح شده در داستان آشنا شديم. ابتدا موقعيّت جغرافيايي حوادث داستان را مشخص کرده، سپس در صدد کشف هويّت تاريخي شخصيّتهاي داستان برآمديم. اميدوار بوديم که با مشخص شدن هويّت تاريخي اين افراد،قهرمانان اصلي داستان يعني ليلي و مجنون نيز هويّت تاريخي يابند. بدين ترتيب توجه خود را معطوف به افرادي کرديم که نقش اساسي در شکل گيري داستان داشته اند. نظير نوفل بن مساحق، عبدالرحمن بن عوف، کثّير و ...با کشف هويّت تاريخي اين افراد، در صدد تعيين هوّيت ليلي و مجنون برآمديم و ضمن جمع بندي نظرات به اين نتيجه رسيديم که ليلي و مجنون هويّتي تاريخي دارند و در حدود اواخر قرن اول هجري مي زيسته اند. عشق و دوست داشتن را از آغاز در ضمير هر انساني به وديعت نهاده اند. به گونه اي که خلقت انسان نيز بر عشق بنا شده است (1)و دوست داشتن از حالات جدايي ناپذير روح انسان سالم است. در بسياري موارد مسير پرفراز و نشيب عشق، شاهد ظهور و بروز افرادي است که به نحوي جهت دهنده ي تمايلات و گرايشهاي دروني انسان ها گشته اند. از آن جمله زيباروياني که به خاطر بهره مندي از نعمت زيبايي تمام روح و جسم عاشق را به خود معطوف مي نمايند. عاشق با نگاهي خاص، معشوق خود را نظاره مي کند، به وجهي که نمي توان نگرش يک عاشق به معشوق را با نگرش عاشقي ديگر مقايسه کرد. اين نيز از عجايب خلقت انسان است که اگر غير از اين مي بود، شايد وضع جوامع بشري به گونه اي ديگر رقم مي خورد. هر چند عشق و دلدادگي در دل تمامي انسانها يافت مي شود، امّا انسانهايي يافت مي شوند که در عشق و شيدايي شهره و سرآمد ديگرانند. در کتاب الفهرست (2)از چهل عاشق و معشوق ذکري به ميان آمده است، که در عصر جاهلي عرب، شهره ي آفاق بوده اند:مجنون و ليلي، قيس و لُبني، جميل و بثينه، عروه و عفرا، کُثِّير و عِزّه و...در ميان اين عشاق نام شش زوج يادآور داستان ليلي و مجنون است:قيس و لُبني، مجنون و ليلي، توبه و ليلي، اسعد و ليلي ، عمر بن زيد و ليلي، مرّه و ليلي. در ديگر جوامع نيز عشاقي شهره اند:خسرو و شيرين، وامق و عذرا، يوسف و زليخا، ويس و رامين، ورقه و گلشاه، بيژن و منيژه، زال و رودابه، سلامان و ابسال و... در جوامع اروپائي نيز رومئو و ژوليت، تريستان و ايزوت و ...در عشق شهره اند. با نگاهي گذرا به داستان عشق و دلدادگي اين عشاق در مي يابيم که بسياري از اين داستانها داراي ريشه اي تاريخي و اجتماعي است، برخي ديگر نيز پشتوانه اي ديني و اساطيري دارد . در اين ميان برخي داستان ها از نظر اصالت در هاله اي از ابهام فرو رفته است. از آن جمله داستان ليلي و مجنون است. در اين مقاله سعي ما بر آن است که ريشه هاي عاطفي، تاريخي و اجتماعي اين داستان را بيابيم. براي اين کار ابتدا نگاهي اجمالي به حوادث داستان مي اندازيم. ارسالی از فائزه سالاری مابقی در ادامه مطلب موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: لیلی و مجنون لیلیمجنون ادامه مطلب [ 21 فروردين 1392
] [ 21:32 ] [ ] زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت که جوجه هایش راسیر کند . گوشت بدن خود را می کند و می داد به جوجه هایش می خوردند . زمستان تمام شد و کلاغ مرد . اما بچه هایش نجات پیدا کردند و گفتند: آخی خوب شد مرد ! راحت شدیم از این غذای تکراری !!
این است واقعیت تلخ روزگار ما ! موضوعات مرتبط: داستان [ جمعه 25 اسفند 1391
] [ 9:31 ] [ فائزه قادری ] هــدیه به خـــدا وقتی برای سخنرانی به شهر دنور رفته بودم، در بین راه برای استراحت کوتاهی، جایی توقف کردم. مرد واکس زنی را دیدم و فرصت را غنیمت شمرده و از وی خواستم کفش هایم را واکس بزند. وقتی به عملکرد آن مرد واکس زن توجه کردم، دیدم که با شوقی شگفت انگیز، کفش های مرا واکس می زند. کفش هایم تا به آن روز چنین ظرافت و مهربانی از کسی دریافت نکرده بودند! مرد که لبخند بزرگی بر لب داشت، به نظر می رسید در نوعی خلسه عارفانه فرورفته است. بیش از پانزده دقیقه طول کشید تا کفش هایم را واکس بزند. وقتی به او گفتم " هیچ کس با چنین توجه و ظرافتی به کفش هایم محبت نکرده بود! "، او گفت: هـــدیه به خـــــدا وقتی منظورش را پرسیدم، گفت: از اینکه یکی از فرزندان خدا هستم و عشق و برکت فراوان خداوند را دریافت می کنم، احساس خوشبختی می کنم. به خاطر ستایش عشق خـــــــــدا، هر کار خوبی را انجام می دهم و آن را به عنوان هدیه ای به خدا می دانم... او می گفت که " حضور خدا را در هر آنچه می بیند و لمس می کند، احساس می کند. " تماشای او، همانند تماشای عابدی غرق در نیایش و تعمق بود. تواضع و شادی عمیقی را در وجود آن مرد احساس می کردم. آن روز، تجربه ای شگفت انگیز نصیبم شد؛ از آن روز سعی کردم تمام افکارم را برای انجام هر کاری، روی فرکانس " هدیــه بــه خــــدا " تنظیم کنم. -------------------------------------------------------------- برگرفته از کتاب تـو، تــــویی؟! ( جلد اول ) - چاپ یازدهم مطلب ارسالی ازمطهره کوزه گران موضوعات مرتبط: داستان [ 24 اسفند 1391
] [ 14:0 ] [ ] من رفتنی ام.... گفتم : چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم. کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم ؟ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم ،اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد . با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه! سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ، ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم .گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم . مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم. گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! گفت: بیمار نیستم! گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد... از کتاب " من، منم؟! " - جلد دوم (در ادامه مجموعه سه جلدی کتاب تو، تــویی؟! ) مطلب ارسالی ازمطهره کوزه گران
موضوعات مرتبط: داستان [ 24 اسفند 1391
] [ 13:57 ] [ ]
مردی متفاوت!
آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده اید؟ می دانید او چگونه یک امپراتوری بزرگ که او را میلیونر کرد بنا نهاد و عادت های غذایی ملتی را تغییر داد؟! زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشسته ای بود که فقط طرز سرخ کردن مرغ (کنتاکی) را می دانست، همین و بس! نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر. وقتی اولین چک تأمین اجتماعی (کمک هزینه زندگی) را گرفت، به این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخ کردن مرغ، پولی به دست بیاورد. بسیاری از مردم هستند که فکرها و ایده های جالبی دارند، اما سرهنگ ساندرس با دیگران فرق داشت! او فردی بود که فقط درباره انجام کارها فکر نمی کرد، بلکه دست به عمل هم می زد. او به راه افتاد و هر دری را زد. به هر رستورانی که می رسید با صاحب رستوران درباره فکرش حرف می زد و می گفت: " من یک دستورالعمل عالی برای سرخ کردن جوجه در اختیار دارم و فکر می کنم اگر از آن استفاده کنید، میزان فروش شما بالاتر خواهد رفت و می خواهم که درصدی از این افزایش فروش را به من بدهید. " البته خیلی ها به او خندیدند و گفتند: راهت را بگیر و برو. آیا سرهنگ ساندرس مأیوس شد؟ به هیــــچ وجـــه!! هربار که صاحبان رستوران ها دست رد به سینه اش می زدند، به جای این که دلسرد و بی خیال شود، به سرعت به این فکر می افتاد که دفعه بعد چگونه داستان خود را بیان کند که مؤثر واقع شود و نتیجه بهتری به دست آورد. او دو سال وقت صرف کرد و با اتومبیل قدیمی خود، شهرهای کشورش را گشت. با همان لباس سفید آشپزی، شب ها روی صندلی عقب ماشین خود می خوابید و هر روز صبح با این امید بیدار می شد که فکر خود را با فرد تازه ای در میان بگذارد. به نظر شما سرهنگ ساندرس قبل از این که پاسخ مساعد بشنود، چند بار جواب منفی گرفت؟ او 1009 بار جواب رد شنید تا سر انجام یک نفر به او پاسخ مثبت داد! به نظر شما چند نفر ممکن است در طول مدت دو سال، 1009 بار پاسخ منفی بشنوند و باز هم دست از تلاش بر ندارند؟! خیلی کم. نتیجه: اگر به موفق ترین آدم های تاریخ بنگرید، یک وجه مشترک در میان همه آنها پیدا می کنید: "آنها از جواب رد نمی هراسند، پاسخ منفی را نمی پذیرند، هیچ عاملی نمی تواند جلوی رسیدن به خواسته هایشان را بگیرد! " مطلب ارسالی ازمطهره کوزه گران موضوعات مرتبط: داستان [ 24 اسفند 1391
] [ 13:23 ] [ ] روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشتههاست و به کارهاى آنها نگاه مىکند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایى را که توسط پیکها از زمین مىرسند، باز مىکنند و داخل جعبه مىگذارند. مرد از فرشتهها پرسید: شما چهکار مىکنید؟ فرشته در حالى که داشت نامهاى را باز مىکرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواستهاى مردم را، تحویل مىگیریم. مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مىگذارند و آنها را توسط پیکهایى به زمین مىفرستند. مرد پرسید: شماها چهکار مىکنید؟ یکى از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است؛ ما الطاف و رحمتهاى خداوند را براى بندگان به زمین مىفرستیم. مرد کمى جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است! مرد باتعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمى که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولى فقط عده بسیار کمى جواب مىدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه مىتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند :
«خدایاشکر»
مطلب ارسالی ازلعیا عبدالهی موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: داستان کوتاه شگفت انگیز آموزنده [ 24 اسفند 1391
] [ 13:13 ] [ ] دل داشته باش ! یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود٬تصمیم گرفت برای گذران وقت٬کتابی خریداری کند.همراه کتاب٬یک بسته بیسکویت هم خرید. او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را یه دندان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد:«بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او بیسکویت بر می داشت٬آن مرد هم همین کار را می کرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود٬پیش خود فکر کرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پررویی می خواست!او حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست٬چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست٬دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست٬باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!!از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود٬بدون آنکه عصبانی و بر آشفته شده باشد... ـــ ــــ ـــ ـــ ـــ ـــ ــــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ برگرفته از کتاب تو تویی « داستانهای کوتاه و شگفت انگیز » جلد یکم مطلب ارسالی ازمطهره کوزه گران
موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: داستان کوتاه شگفت انگیز آموزنده [ 24 اسفند 1391
] [ 11:20 ] [ ]
روزی جوانی از حکیمی پیر و دنیادیده خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . حکیم از جوان خواست ظرف نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . جوان فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . حکیم پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ " جوان پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش " حکیم از جوان خواست ظرف نمک رو برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . حکیم از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست جوان و ازش خواست اونو بنوشه . جوان براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید . حکیم اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. جوان پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . " حکیم گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . " طول زندگی خیلی کوتاه تر از عمقشه مطلب ارسالی ازلعیا عبدالهی موضوعات مرتبط: داستان [ 22 اسفند 1391
] [ 13:33 ] [ ] همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا کى مىخواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مىشه بیاى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کنارى انداختم و به سوى آنها رفتم. تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشتزده مىآمد. اشک در چشمهایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا، دخترى زیبا و براى سن خود بسیار باهوش بود. گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمىخورى؟ فقط بهخاطر بابا عزیزم. آوا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، مىخورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مىخورم؛ ولى شما باید... آوا کمى مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنجرو بخورم، هر چى خواستم بهم میدى؟ دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول مىدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم! گفتم: آوا، عزیزم، نباید براى خریدن کامپیوتر یا یک چیز گرونقیمت اصرار کنى. بابا از اینجور پولها نداره. باشه عزیزم؟ ــ نه بابا، من هیچچیز گرونقیمتى نمىخوام. و با حالتى دردناک، تمام شیربرنج را خورد. در سکوت از دست مادرم و همسرم عصبانى بودم که بچه را وادار به خوردن چیزى که دوست نداشت، کرده بودند. وقتى غذایش تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج مىزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: من مىخوام سرمو تیغ بندازم! همین یکشنبه!! تقاضاى او همین بود. همسرم جیغ بلند زد و گفت: وحشتناکه! غیرممکنه! نه، نه؛ و مادرم هم با صداى بلند گفت: فرهنگ ما با این برنامههاى تلویزیونى داره کاملا نابود مىشه. گفتم: آوا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمىخواى؟! ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین مىشیم. خواهش مىکنم عزیزم. چرا سعى نمىکنى احساس مارو بفهمى؟! سعى کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، دیدى که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود. آوا اشک مىریخت و دوباره ادامه داد: شما به من قول دادى تا هر چى مىخوام بهم بدى. حالا مىخواى بزنى زیر قولت. حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: قبول! مَرده و قولش. مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که مگر دیوانه شدى؟؟؟!! ــ نه! اگر به قولى که مىدیم عمل نکنیم، اون هیچوقت یاد نمىگیره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوى تو برآورده مىشه. ... آوا با سر تراشیده شده، صورتى گرد و چشمهاى درشت، زیبایى بیشترى پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه، آوا را به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موى تراشیده در میان بقیه شاگردها، تماشایى بود. آوا، به سوى من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستى تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه، پسرى از یک اتومبیل پیاده شد و با صداى بلند آوا را صدا کرد و گفت: آوا، صبر کن تا من بیام. چیزى که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موى آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه! خانمى که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، با دیدن من جلو آمد و بدون آنکه خودش را معرفى کند، گفت: دختر شما، آوا، واقعآ فوقالعاده است. و در ادامه گفت: پسرى که داره با دختر شما مىره، پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صداى هِقهِق خودش را خفه کند. در تمام ماه گذشته، «هریش» نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض شیمىدرمانى، اون تمام موهاشو از دست داده. هریش نمىخواست به مدرسه برگرده؛ آخه مىترسید که همکلاسىهاش بدون اینکه قصدى داشته باشن، مسخرهش کنن. آوا هفته پیش اونرو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچههارو بده، اما حتى فکرشو هم نمىکردم که اون موهاى زیباشو فداى پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بندههاى محبوب خداوند هستین که دخترى با چنین روح بزرگى دارین. سرجام خشک شده بودم... شروع کردم به گریه کردن... فرشته کوچولوى من، تو به من درس عشق و از خودگذشتگى دادى. نتیجه : خوشبختترین مردم در روى این کره خاکى کسانى نیستند که آنجور که مىخواهند زندگى مىکنند، آنها کسانى هستند که خواستههاى خودشان را به خاطر کسانى که دوستشان دارند تغییر مىدهند. به این موضوع خوب فکر کنید. انصافآ کار سختیه، اما شیرین! ------------------------------------------------------------ برگرفته از جلد دوم کتاب " تــو، تــــویی؟! " (داستانهای کوتاه و شگفت انگیز) مطهره کوزه گران
موضوعات مرتبط: داستان [ 22 اسفند 1391
] [ 12:57 ] [ ]
موضوعات مرتبط: متفرقه داستان برچسبها: داستان کوتاه [ 7 اسفند 1391
] [ 21:27 ] [ ] ميان مدعوين اين مهماني، بسياري از آدمهاي مهم رمان را ميشناسيم: زري، زن جوان تحصيلكرده شهرستاني، با حس و عاطفه، مهربان و مسالمتجو. كه بزرگترين هم و غمش حفظ خانواده كوچك خود در مقابل تندبادي است كه وزيدن گرفته است. زري قدرت مشاهده دقيقي دارد و ما اغلب صحنههاي حساس را از نگاه او ميبينيم. يوسف، شوهر زري، مالكي عصباني مزاج و خوش قلب. كسي كه حاضر نيست محصول املاكش را به قشون بيگانه بفروشد. بخصوص كه اينك نشانههاي قحطي نيز در منطقه بروز كرده است. مردي صريح اللهجه كه بر ارزشهاي بومي متكي است. مسترزينگر، جاسوس سابق انگليس كه پرده از رخسار اصلياش برگرفته است. مك ماهون، ايرلندي شاعري كه از ميان مهمانان اجنبي سيمايي آگاه و دوست داشتني نشان ميدهد. ابوالقاسم خان، برادر يوسف، مزدوري كه بر عكس برادر راه ترقي و صلاح را در سياست بازي و همكاري با نيروهاي حاكم ميبيند. عزتالدوله، پيرزن اشرافي بد چشم، بد قلب، پرمدعا و كينه توزي كه روزگاري خواستار زري براي فرزند عزيز كردهاش بوده است. موضوعات مرتبط: داستان داستان های کتاب های ادبیات ادامه مطلب [ پنج شنبه 3 اسفند 1391
] [ 21:30 ] [ 1 ]
فرصت دوباره مادر امیرحسین که اهل محل گاه اورا بی بی صدامی کردند،دسته چرخ خیاطی را رهاکرد.سوزن روی نخ های سبزنام حسین که وسط پارچه های سیاه عزاداری دوخته می شد،منتظرماند آرام گفت: امیر،مادر ! امروزحاجی اومده بود دنبالت.ودرحالیکه نخ رابا د ندانش تکه می کردگفت:سفارش کرد بری هیئت! امیربی توجه،جلوی آینه ایستاد.دستی به موهای ژل خورده اش کشیدوگفت: کلید موتورم کو؟؟بی بی پارچه راکنارگذاشت و ازجایش بلندشد.کلید را از روی طاقچه برداشت وگفت:لااقل محرّمودست بردار ازکوچه گردی ورفیق بازی!!...دوروز دیگه عاشوراس! امیرباعصبانیت گفت:بروبابا برم وردست حاجی که چی؟از اول تاآخرش باید حمّالی مردموبکنم دیگ ببرم،دیگ بیارم که چی بشه؟ چه خیری به مامیرسه؟ همون حسینی که تو هِی ازش حرف می زنی،همون حاجی که اومده درخونه ،مگه ازشون چه خیری دیدم؟ صورت بی بی از عصبانیت کبود شد،با زبانی خشک شده گفت:خجالت بکش بچه دهنتو آ ب بکش،بعداسم آقا روببر تموم زندگی تواز آ قاست دستش را برقلبش گذاشت تاسوزش اش کمترشود. باته مانده انرژیش آخرین حرفش را زد:بیا..اینم…کلید..آخ…برو..امایادت باشه ..ماهمه زندگیمونو....از اقاامام ..حسین داریم به زور نفس می کشید.به سختی روی زمین نشست و چشمانش رابست تا آ رام شودوانرژی تحلیل رفته رابدست آورد.امیر از راهروطویل گوشه حیاط گذ شت.درآهنی کوچک حیاط خانه را،محکم پشت سرش بست. هرشب سرمیدان جمع می شدند وازدوست دخترهایشان می گفتند یابه گردش داخل شهر می رفتندو به قول خودشان دخترها را تور می کردند.وقتی رسید سرمیدان،اسماعیل وحامدو رسول آ مده بودند.امیر موتورش راپارک کرد وکنارشان نشست. دستانش را روی آتش گرفت تا گرم شود.حرفهای مادرش درگوشش زنگ میزد و ذهنش به شدت مشغول بود.ساکت نشسته بودوبه حرفهای مادرش فکرمی کرد که اسماعیل گفت:چیه داش،تو فکری؟؟رسول گفت:کلک! نکنه دلت جایی گیر کرده؟امیربابی حوصلگی دست اسماعیل را ازروی شانه اش کنارزدوگفت:وِلَم کن حوصله ندارم ...
بقیه داستان در ادامه مطلب موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ سه شنبه 1 اسفند 1391
] [ 17:33 ] [ 1 ]
فرصت دوباره مادر امیرحسین که اهل محل گاه اورا بی بی صدامی کردند،دسته چرخ خیاطی را رهاکرد.سوزن روی نخ های سبزنام حسین که وسط پارچه های سیاه عزاداری دوخته می شد،منتظرماند آرام گفت: امیر،مادر ! امروزحاجی اومده بود دنبالت.ودرحالیکه نخ رابا د ندانش تکه می کردگفت:سفارش کرد بری هیئت! امیربی توجه،جلوی آینه ایستاد.دستی به موهای ژل خورده اش کشیدوگفت: کلید موتورم کو؟؟بی بی پارچه راکنارگذاشت و ازجایش بلندشد.کلید را از روی طاقچه برداشت وگفت:لااقل محرّمودست بردار ازکوچه گردی ورفیق بازی!!...دوروز دیگه عاشوراس! امیرباعصبانیت گفت:بروبابا برم وردست حاجی که چی؟از اول تاآخرش باید حمّالی مردموبکنم دیگ ببرم،دیگ بیارم که چی بشه؟ چه خیری به مامیرسه؟ همون حسینی که تو هِی ازش حرف می زنی،همون حاجی که اومده درخونه ،مگه ازشون چه خیری دیدم؟ صورت بی بی از عصبانیت کبود شد،با زبانی خشک شده گفت:خجالت بکش بچه دهنتو آ ب بکش،بعداسم آقا روببر تموم زندگی تواز آ قاست دستش را برقلبش گذاشت تاسوزش اش کمترشود. باته مانده انرژیش آخرین حرفش را زد:بیا..اینم…کلید..آخ…برو..امایادت باشه ..ماهمه زندگیمونو....از اقاامام ..حسین داریم به زور نفس می کشید.به سختی روی زمین نشست و چشمانش رابست تا آ رام شودوانرژی تحلیل رفته رابدست آورد.امیر از راهروطویل گوشه حیاط گذ شت.درآهنی کوچک حیاط خانه را،محکم پشت سرش بست. هرشب سرمیدان جمع می شدند وازدوست دخترهایشان می گفتند یابه گردش داخل شهر می رفتندو به قول خودشان دخترها را تور می کردند.وقتی رسید سرمیدان،اسماعیل وحامدو رسول آ مده بودند.امیر موتورش راپارک کرد وکنارشان نشست. دستانش را روی آتش گرفت تا گرم شود.حرفهای مادرش درگوشش زنگ میزد و ذهنش به شدت مشغول بود.ساکت نشسته بودوبه حرفهای مادرش فکرمی کرد که اسماعیل گفت:چیه داش،تو فکری؟؟رسول گفت:کلک! نکنه دلت جایی گیر کرده؟امیربابی حوصلگی دست اسماعیل را ازروی شانه اش کنارزدوگفت:وِلَم کن حوصله ندارم ...
بقیه داستان در ادامه مطلب موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ سه شنبه 1 اسفند 1391
] [ 17:33 ] [ 1 ]
جلال آل احمد مدير مدرسه: معلمي دلزده از تدريس، مدير مدرسه تازه سازي در حومه شهر ميشود. در چند فصل كوتاه و فشرده با موقعيت مدرسه، ناظم و آموزگاران، وضع كلي شاگردان و اولياي اطفال آشنا ميشويم. معلم كلاس چهار هيكل مدير كلي دارد و پر سر و صداست. معلم كلاس سوم افكار سياسي دارد. معلم كلاس اول قيافه ميرزا بنويسها را دارد. معلم كلاس پنجم ژيگولوست. ناظم همه كاره مدرسه است. بچهها بيشترشان از خانواده باغبان و ميراب هستند. در ضمن اشاراتي در لفافه ،ما را به هواي سال و روزگار حديث، رهنمون ميشود. به هر حال، مدير ترجيح ميدهد از قضايا كنار بماند و اختيار كار را به دست ناظم بسپارد كه «هم مرد عمل است و هم هدفي دارد.» اما مجبور است كه در چند مورد راساً دخالت كند. مثلاً تماس با انجمن محلي براي «گدايي كفش و كلاه براي بچههاي مردم». اين چنين است كه مدير شاهد ساكت وقايع است اما در دلش جنگي برپاست. او پيوسته درباره خودش قضاوت ميكند، و وسوسه استعفاء رهايش نميكند. وقتي معلم كلاس سوم را ميگيرند مدير از خود ميپرسد كه چه كاري از دستش بر ميآيد. روزي كه معلم خوش هيكل كلاس چهارم زير ماشين ميرود، مدير در بيمارستان بالاي هيكل درهم شكسته او، براي نخستين بار اختيار از كف مينهد و چشمهاي از منش عصبي خود را نشان ميدهد، به راستي آقا مدير چه كاره است؟ در واقع او كارهايي جزيي صورت داده است: تنبيه بدني را غدغن كرده، معلم زن به مدرسه «عزب اغليها» راه نداده، يا اختيار انجمن خانه و مدرسه را به دست ناظم سپرده تا به كمك تدريس خصوصي بتواند كمك هزينهاي به دست آورد. حالت عصبي مدير و لحن پرتنش او در طول حديثش بالا ميگيرد، سرانجام در اواخر سال تحصيلي واقعهاي ظرف شكيبايياش را سرريز ميكند. پدر و مادري به دفتر مدرسه ميآيند و با هتاكي و داد و بيداد شكايت ميكنند كه ناموس پسرشان را يكي از همكلاسيها لكه دار كرده است. بين مدير و پدر طفل برخورد و فحاشي تندي در ميگيرد مدير كه حسابي از كوره در رفته پسرك فاعل را صدا ميكند و جلوي صف بچهها به قصد كشت او را ميزند. اما وقتي خشمش تخفيف يافت پشيمان ميشود «خيال ميكني با اين كتك كاريها يك درد بزرگ را دوا ميكني؟… آدم بردارد پايين تنه بچه خودش را بگذارد سر گذر كه كلانتر محل و پزشك معاينه كنند تا چه چيز محقق شود؟ تا پرونده درست كنند؟ براي چه و براي كه؟ كه مدير مدرسه را از نان خوردن بيندازند؟ براي اين كار احتياجي به پرونده ناموسي نيست، يك داس و چكش زير عكسهاي مقابر هخامنشي كافي است. پسرك فاعل كه بد طوري كتك خورده خانواده بانفوذي دارد. مدير را به بازپرسي احضار ميكنند. مدير سرانجام كسي را يافته كه به حرفش گوش كند. به عنوان مدافعات ماحصل حرفهايش را روي كاغذ ميآورد كه « با همه چرندي هر وزير فرهنگي ميتوانست با آن يك برنامه هفت ساله براي كارش درست كند» و ميرود به دادسرا. اما بازپرس از او عذر ميخواهد و ميگويد قضيه كوچكي بوده و حل شده... واپسين اميد مدير بر باد رفته است، همانجا استعفايش را مينويسد و به نام يكي از همكلاسان پخمهاش كه تازه رئيس فرهنگ شده پست ميكند موضوعات مرتبط: تاریخ ادبیات داستان داستان های کتاب های ادبیات [ دو شنبه 30 بهمن 1391
] [ 1:39 ] [ 1 ] |
|
[ طراحی : دبیرستان فاطمه زهرا (س) ] [ Weblog Themes By : server2011 ] |