ادبیات فارسی
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ادبیات فارسی و آدرس adabiyat3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پیوندهای مفید

 

هر جا ناراحت شدید اقدام به بخشش و عفو نمایید. 

عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است.

هر كس به دیگری زیانی برساند و یا ضربه ای به كسی بزند،

 بیشترین زیان را خود از آن خواهد دید،

 چرا كه هركس در دادگاه عدل الهی در برابر اعمال ناروای خودش مسئو ل است.

 تنها راه تغییر عادتها، تكرار رفتارهای تازه است

مطلب ارسالی ازمطهره کوزه گران


موضوعات مرتبط: جملات الهام بخش
[ 26 اسفند 1391 ] [ 12:36 ] [ ]

خدایا  توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم.

 

بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم.

 

پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم.

 

زیرا  در بخشیدن است که بخشیده می شویم

 

در عطا کردن است که می ستانیم

 

 و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.

مطهره کوزه گران

 


موضوعات مرتبط: متفرقه
[ 25 اسفند 1391 ] [ 23:30 ] [ ]

درس 16 سررشته آمال خود آزمایی صفحه 109

1- مصراع دوم بيت نخست : تفصيل ها پنهان شده در پرده ي اجمال ها

2- ادبار به معني بدبختي و پشت كردن دولت و سعادت است كه به غروب خورشيد (مغرب) تشبيه شده است . زيرا در هنگام غروب ، خورشيد به ما پشت مي كند . از طرف ديگر بدبختي نماد سياهي است كه به غروب خورشيد تشبيه شده است زيرا در هنگام غروب خورشيد تشبيه شده است زيرا در هنگام غروب خورشيد هوا تاريك مي شود .

3- اقبال به معني روي آوردن سعادت است كه به طلوع خورشيد (مشرق) تشبيه شده است از طرف ديگر اقبال و خوشبختي نماد سفيدي و روشنايي است كه به طلوع خورشيد تشبيه شده است زيرا در هنگام طلوع خورشيد همه جا روشن مي شود .

4- آسمان

5- تشبيه بليغ اضافي (سررشته ي آمال ها )

6- يك كوچه راه از بي كسي - حيران اطوار خودم هر روز گردد تنگ تر سوراخ اين غربال ها / هر لحظه دارم نيتي

چون قرعه ي رمال ها

7- پيشاني عفو تو را پر چين نسازد جرم ما آيينه كي بر هم خورد از زشتي تمثال ها

8- مستفعلن 4بار


ادامه مطلب
[ جمعه 25 اسفند 1391 ] [ 18:7 ] [ فائزه قادری ]

 دلـت را بتـکان

غصه­هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن

دلت را بتکان

اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین

بگذار همانجا بماند

فقط از لا به لای اشتباه­هایت، یک تجربه را بیرون بکش

قاب کن و بزن به دیوار دلت

دلت را محکم­تر اگر بتکانی

تمام کینه­هایت هم می­ریزد

و تمام آن غم­های بزرگ

و همه حسرتها و آرزوهایت

باز هم محکم­تر از قبل بتکان

تا این بار همه آن عشق­های بچه گربه­ای هم بیفتد!

حالا آرام­تر، آرام­تر بتکان

تا خاطره­هایت نیفتد

تلخ یا شیرین، چه تفاوت می­کند؟

خاطره، خاطره است

باید باشد، باید بماند

کافی ست؟

نه، هنوز دلت خاک دارد

یک تکان دیگر بس است

تکاندی؟

دلت را ببین

چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟

حالا این دل جای "او"ست

دعوتش کن

این دل مال "او"ست

همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا

و حالا تو ماندی و یک دل

یک دل و یک قاب تجربه

یک قاب تجربه و مشتی خاطره

مشتی خاطره و یک ”او“

خـانه تـکانی دلـت مبـارک

 

مطلب ارسالی ازeffat masih


موضوعات مرتبط: شعر
[ 25 اسفند 1391 ] [ 16:24 ] [ ]

زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت که جوجه هایش راسیر کند . گوشت بدن خود را می کند و می داد به جوجه هایش می خوردند .

زمستان تمام شد و کلاغ مرد . اما بچه هایش نجات پیدا کردند و گفتند: آخی خوب شد مرد ! راحت شدیم از این غذای تکراری !!

 

این است واقعیت تلخ روزگار ما !


موضوعات مرتبط: داستان
[ جمعه 25 اسفند 1391 ] [ 9:31 ] [ فائزه قادری ]

 سکــــوتــــــــ ...

رســا تــرین فــریــاد یک " زن " است ...

وقتی سکوتـــــ میکند ...

وقتی بحث نمیکند ...

وقتی برای به کرسی نشاندن عقایدش تلاش نمیکند ...

بــفــهــم ..!

که واقعــآ آسیب دیده است ..........

مطلب ارسالی ازeffat masih


موضوعات مرتبط: شعر
[ 24 اسفند 1391 ] [ 20:33 ] [ ]

 روزگارا

تواگر سخت به من میگیری

با خبر باش که پژمردن من آسان نیست

گرچه دلگیر تر از دیروزم ،گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند

لیک،باوردارم ،دلخوشی ها کم نیست .....

زندگی باید کرد

effat masih


موضوعات مرتبط: شعر
[ 24 اسفند 1391 ] [ 20:31 ] [ ]

 اغلب فکر می کنیم؛

اینکه به یاد کسی هستیم؛

منّتی است بر گردن آن شخص؛

غافل از اینکه اگر به یاد کسی هستیم؛

این هنر اوست نه ما؛

به یاد ماندنی بودن؛

بسیار مهم تر از به یاد بودن است؛

مطلب ارسالی ازeffat masih


موضوعات مرتبط: جملات الهام بخش
[ 24 اسفند 1391 ] [ 20:30 ] [ ]

 گاهـ ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم
آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود
که دنیــــا
با تمام ِ وسعتش
برایـَم تنگ میشود ...
... دلتنــگـم...
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از
حرکـت ایستـاد...
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...
دلتنگ ِ خود َم...
خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام ...

گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم 
حالا یک بار از شهر می رویم

یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست

مطلب ارسالی ازeffat masih


موضوعات مرتبط: شعر
[ 24 اسفند 1391 ] [ 20:27 ] [ ]

 بزرگتر که شدیم مدادهایمان هم تکامل یافتند

تبدیل به خودکارهایی بی رحم شدند

تا یادمان بدهند که هر اشتباهی پاک شدنی نیست!

اکنون اینجایم با پاک کنی یادگار از کودکی

میخواهم پاک کنم این مشق کهنه ی اشتباه را !

ولی نمیتوانم ...

effat masih


موضوعات مرتبط: شعر
[ 24 اسفند 1391 ] [ 20:26 ] [ ]

هــدیه به خـــدا 

وقتی برای سخنرانی به شهر دنور رفته بودم، در بین راه برای استراحت کوتاهی، جایی توقف کردم. مرد واکس زنی را دیدم و فرصت را غنیمت شمرده و از وی خواستم کفش هایم را واکس بزند. وقتی به عملکرد آن مرد واکس زن توجه کردم، دیدم که با شوقی شگفت انگیز، کفش های مرا واکس می زند. کفش هایم تا به آن روز چنین ظرافت و مهربانی از کسی دریافت نکرده بودند!

 مرد که لبخند بزرگی بر لب داشت، به نظر می رسید در نوعی خلسه عارفانه فرورفته است. بیش از پانزده دقیقه طول کشید تا کفش هایم را واکس بزند. وقتی به او گفتم " هیچ کس با چنین توجه و ظرافتی به کفش هایم محبت نکرده بود! "، او گفت:

هـــدیه به خـــــدا 

 وقتی منظورش را پرسیدم، گفت: از اینکه یکی از فرزندان خدا هستم و عشق و برکت فراوان خداوند را دریافت می کنم، احساس خوشبختی می کنم. به خاطر ستایش عشق خـــــــــدا، هر کار خوبی را انجام می دهم  و آن را به عنوان هدیه ای به خدا می دانم... او می گفت که " حضور خدا را در هر آنچه می بیند و لمس می کند، احساس می کند. " 

تماشای او، همانند تماشای عابدی غرق در نیایش و تعمق بود. تواضع و شادی عمیقی را در وجود آن مرد احساس می کردم. آن روز، تجربه ای شگفت انگیز نصیبم شد؛ از آن روز سعی کردم تمام افکارم را برای انجام هر کاری، روی فرکانس " هدیــه بــه خــــدا " تنظیم کنم.

  --------------------------------------------------------------

برگرفته از کتاب تـو، تــــویی؟! ( جلد اول ) - چاپ یازدهم

مطلب ارسالی ازمطهره کوزه گران


موضوعات مرتبط: داستان
[ 24 اسفند 1391 ] [ 14:0 ] [ ]

 من رفتنی ام....
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم : چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: . . .
               گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
.
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاءالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گولش زد. گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم. کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم ؟

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم ،اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد . با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه!

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ، ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم .گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم . مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز وخوردنی شدم .
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزن

آرام آرام خدا حافظی کرد و داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...  

از کتاب " من، منم؟! " - جلد دوم (در ادامه مجموعه سه جلدی کتاب تو، تــویی؟! )

مطلب ارسالی ازمطهره کوزه گران

 


موضوعات مرتبط: داستان
[ 24 اسفند 1391 ] [ 13:57 ] [ ]

 

مردی متفاوت! 

 

آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده اید؟ می دانید او چگونه یک امپراتوری بزرگ که او را میلیونر کرد بنا نهاد و عادت های غذایی ملتی را تغییر داد؟!

 زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشسته ای بود که فقط طرز سرخ کردن مرغ (کنتاکی) را می دانست، همین و بس! نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر.

 وقتی اولین چک تأمین اجتماعی (کمک هزینه زندگی) را گرفت، به این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخ کردن مرغ، پولی به دست بیاورد.

 بسیاری از مردم هستند که فکرها و ایده های جالبی دارند، اما سرهنگ ساندرس با دیگران فرق داشت! او فردی بود که فقط درباره انجام کارها فکر نمی کرد، بلکه دست به عمل هم می زد. او به راه افتاد و هر دری را زد. به هر رستورانی که می رسید با صاحب رستوران درباره فکرش حرف می زد و می گفت:

" من یک دستورالعمل عالی برای سرخ کردن جوجه در اختیار دارم و فکر می کنم اگر از آن استفاده کنید، میزان فروش شما بالاتر خواهد رفت و می خواهم که درصدی از این افزایش فروش را به من بدهید. "

 البته خیلی ها به او خندیدند و گفتند: راهت را بگیر و برو. 

آیا سرهنگ ساندرس مأیوس شد؟ به هیــــچ وجـــه!! 

هربار که صاحبان رستوران ها دست رد به سینه اش می زدند، به جای این که دلسرد و بی خیال شود، به سرعت به این فکر می افتاد که دفعه بعد چگونه داستان خود را بیان کند که مؤثر واقع شود و نتیجه بهتری به دست آورد.

 او دو سال وقت صرف کرد و با اتومبیل قدیمی خود، شهرهای کشورش را گشت. با همان لباس سفید آشپزی، شب ها روی صندلی عقب ماشین خود می خوابید و هر روز صبح با این امید بیدار می شد که فکر خود را با فرد تازه ای در میان بگذارد.

 به نظر شما سرهنگ ساندرس قبل از این که پاسخ مساعد بشنود، چند بار جواب منفی گرفت؟ او 1009 بار جواب رد شنید تا سر انجام یک نفر به او پاسخ مثبت داد! 

به نظر شما چند نفر ممکن است در طول مدت دو سال، 1009 بار پاسخ منفی بشنوند و باز هم دست از تلاش بر ندارند؟! خیلی کم.

 نتیجه:

 اگر به موفق ترین آدم های تاریخ بنگرید، یک وجه مشترک در میان همه آنها پیدا می کنید:

"آنها از جواب رد نمی هراسند، پاسخ منفی را نمی پذیرند، هیچ عاملی نمی تواند جلوی رسیدن به خواسته هایشان را بگیرد! "

 
------------------------------------------------------------

 برگرفته از جلد دوم کتاب " تــو، تــــویی؟! " (داستانهای کوتاه و شگفت انگیز)

مطلب ارسالی ازمطهره کوزه گران


موضوعات مرتبط: داستان
[ 24 اسفند 1391 ] [ 13:23 ] [ ]

 روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهاى آنها نگاه مى‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایى را که توسط پیک‌ها از زمین مى‌رسند، باز مى‌کنند و داخل جعبه مى‌گذارند.

مرد از فرشته‌ها پرسید: شما چه‌کار مى‌کنید؟ فرشته در حالى که داشت نامه‌اى را باز مى‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست‌هاى مردم را، تحویل مى‌گیریم.

مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مى‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایى به زمین مى‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چه‌کار مى‌کنید؟ یکى از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است؛ ما الطاف و رحمت‌هاى خداوند را براى بندگان به زمین مى‌فرستیم.

مرد کمى جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است!

مرد باتعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمى که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولى فقط عده بسیار کمى جواب مى‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه مى‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند :

 

«خدایاشکر»

 
------------------------------------------------------------

 برگرفته از جلد اول کتاب " تــو، تــــویی؟! " (داستانهای کوتاه و شگفت انگیز)

 

مطلب ارسالی ازلعیا عبدالهی


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان کوتاه شگفت انگیز آموزنده
[ 24 اسفند 1391 ] [ 13:13 ] [ ]

دل داشته باش ! 

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود٬تصمیم گرفت برای گذران وقت٬کتابی خریداری کند.همراه کتاب٬یک بسته بیسکویت هم خرید. 

او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. 

وقتی که او نخستین بیسکویت را یه دندان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

 پیش خود فکر کرد:«بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد.» 

ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او بیسکویت بر می داشت٬آن مرد هم همین کار را می کرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود٬پیش خود فکر کرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»

 مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. 

این دیگه خیلی پررویی می خواست!او حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.

 آن زن کتابش را بست٬چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

 وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست٬دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست٬باز نشده و دست نخورده!

 خیلی شرمنده شد!!از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود٬بدون آنکه عصبانی و بر آشفته شده باشد...

 ـــ ــــ ـــ ـــ ـــ ـــ ــــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ

برگرفته از کتاب تو تویی « داستانهای کوتاه و شگفت انگیز » جلد یکم

مطلب ارسالی ازمطهره کوزه گران

 

 


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان کوتاه شگفت انگیز آموزنده
[ 24 اسفند 1391 ] [ 11:20 ] [ ]

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن 

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن 

بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

 با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن 

بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود 

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

 امشب برای ماندنمان استخاره کن 

اما به آیه های بدش اعتنا نکن

مطهره کوزه گران

 


موضوعات مرتبط: شعر
[ 23 اسفند 1391 ] [ 15:59 ] [ ]

 

روزی جوانی از حکیمی پیر و دنیادیده  خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . حکیم از جوان خواست ظرف نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . جوان فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .

 حکیم پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ " 

جوان پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش " 

حکیم از جوان خواست ظرف نمک رو برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . حکیم از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست جوان و ازش خواست اونو بنوشه . جوان براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید . 

حکیم اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. جوان پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . " 

حکیم گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "

 طول زندگی خیلی کوتاه تر از عمقشه

مطلب ارسالی ازلعیا عبدالهی


موضوعات مرتبط: داستان
[ 22 اسفند 1391 ] [ 13:33 ] [ ]

 همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا کى مى‌خواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مى‌شه بیاى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کنارى انداختم و به سوى آنها رفتم.

تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشت‌زده مى‌آمد. اشک در چشم‌هایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.

آوا، دخترى زیبا و براى سن خود بسیار باهوش بود. 

گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمى‌خورى؟ فقط به‌خاطر بابا عزیزم. آوا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، مى‌خورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مى‌خورم؛ ولى شما باید... آوا کمى مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنج‌رو بخورم، هر چى خواستم بهم میدى؟ 

دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول مى‌دم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. 

ناگهان مضطرب شدم! گفتم: آوا، عزیزم، نباید براى خریدن کامپیوتر یا یک چیز گرونقیمت اصرار کنى. بابا از این‌جور پول‌ها نداره. باشه عزیزم؟ 

ــ نه بابا، من هیچ‌چیز گرونقیمتى نمى‌خوام.

و با حالتى دردناک، تمام شیربرنج را خورد. در سکوت از دست مادرم و همسرم عصبانى بودم که بچه را وادار به خوردن چیزى که دوست نداشت، کرده بودند. 

وقتى غذایش تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج مى‌زد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: من مى‌خوام سرمو تیغ بندازم! همین یکشنبه!! تقاضاى او همین بود. 

همسرم جیغ بلند زد و گفت: وحشتناکه! غیرممکنه! نه، نه؛ و مادرم هم با صداى بلند گفت: فرهنگ ما با این برنامه‌هاى تلویزیونى داره کاملا نابود مى‌شه.

گفتم: آوا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمى‌خواى؟! ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین مى‌شیم. خواهش مى‌کنم عزیزم. چرا سعى نمى‌کنى احساس مارو بفهمى؟! 

سعى کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، دیدى که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود. آوا اشک مى‌ریخت و دوباره ادامه داد: شما به من قول دادى تا هر چى مى‌خوام بهم بدى. حالا مى‌خواى بزنى زیر قولت. 

حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: قبول! مَرده و قولش.

مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که مگر دیوانه شدى؟؟؟!! 

ــ نه! اگر به قولى که مى‌دیم عمل نکنیم، اون هیچ‌وقت یاد نمى‌گیره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوى تو برآورده مى‌شه.

 ... آوا با سر تراشیده شده، صورتى گرد و چشم‌هاى درشت، زیبایى بیشترى پیدا کرده بود. 

صبح روز دوشنبه، آوا را به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موى تراشیده در میان بقیه شاگردها، تماشایى بود. آوا، به سوى من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستى تکان دادم و لبخند زدم. 

در همین لحظه، پسرى از یک اتومبیل پیاده شد و با صداى بلند آوا را صدا کرد و گفت: آوا، صبر کن تا من بیام. 

چیزى که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موى آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه!

 خانمى که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، با دیدن من جلو آمد و بدون آنکه خودش را معرفى کند، گفت: دختر شما، آوا، واقعآ فوق‌العاده است. و در ادامه گفت: پسرى که داره با دختر شما مى‌ره، پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صداى هِق‌هِق خودش را خفه کند. در تمام ماه گذشته، «هریش» نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض شیمى‌درمانى، اون تمام موهاشو از دست داده.

هریش نمى‌خواست به مدرسه برگرده؛ آخه مى‌ترسید که هم‌کلاسى‌هاش بدون اینکه قصدى داشته باشن، مسخره‌ش کنن. آوا هفته پیش اون‌رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه‌هارو بده، اما حتى فکرشو هم نمى‌کردم که اون موهاى زیباشو فداى پسر من کنه. 

آقا، شما و همسرتون از بنده‌هاى محبوب خداوند هستین که دخترى با چنین روح بزرگى دارین.

سرجام خشک شده بودم... شروع کردم به گریه کردن... فرشته کوچولوى من، تو به من درس عشق و از خودگذشتگى دادى.

 نتیجه : خوشبخت‌ترین مردم در روى این کره خاکى کسانى نیستند که آنجور که مى‌خواهند زندگى مى‌کنند، آنها کسانى هستند که خواسته‌هاى خودشان را به خاطر کسانى که دوستشان دارند تغییر مى‌دهند. به این موضوع خوب فکر کنید. انصافآ کار سختیه، اما شیرین!

 ------------------------------------------------------------

 برگرفته از جلد دوم کتاب " تــو، تــــویی؟! " (داستانهای کوتاه و شگفت انگیز)

مطهره کوزه گران

 


موضوعات مرتبط: داستان
[ 22 اسفند 1391 ] [ 12:57 ] [ ]


موضوعات مرتبط: متفرقه
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1391 ] [ 1:18 ] [ فائزه قادری ]

       از عاقلى پرسيدند: نيكبخت كيست و بدبختى كدام است ؟ در پاسخ گفت : ((نيكبخت آن است كه خورد و كشت كرد. بدبخت آن كسى است كه مرد و گذاشت . ))

 

v      از داناى پيرى شنيدم در نصيحت به يكى از مريدان خود چنين مى گفت : ((اى پسر به همان اندازه كه دل انسان به رزق و روزى تعلق دارد، اگر به روزى دهنده تعلق داشت ، مقام او از مقام فرشتگان بالاتر مى رفت .

 

v        ثروتمندزاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت : ((صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است . مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است ، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك ، درست شده ، اين كجا و آن كجا؟ ))
فقيرزاده در پاسخ گفت :
((تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!))

 

 

 

v      پارساى تهيدستى ازدواج كرد، سالها گذشت ولى فرزندى از او نشد. نذر كرد: ((كه اگر خداوند به من پسرى دهد، جز اين لباس پاره پوره اى كه پوشيده ام ، هر چه دارم همه را به تهيدستان صدقه دهم . )) اتفاقا همسرش حامله شد و پس از مدتى پسر زاييد، او به نذر خود وفا كرد و همه دارايى خود را به مستمندان داد. سالها از اين ماجرا گذشت . از سفر شام باز مى گشتم ، به محل سكونت آن پارساى فقير كه دوستم بود رفتم تا احوالى از او بپرسم . وقتى كه به آن محل رسيدم از او جويا شدم ، گفتند: در زندان شهربانى است . پرسيدم : چرا؟ شخصى گفت : ((پسرش شراب خورده و عربده كشيده و بدمستى نموده و خون كسى را ريخته است و فرار كرده است و به جاى او پدر بينوايش را دستگير كرده و زندانى نموده اند و زنجير برگردن و پاى او بسته اند.
گفتم :
((او اين بلا را با راز و نياز از درگاه خدا خواسته است .)) (پدر بر اثر بى فرزندى ، مدتها از خدا خواست تا داراى پسر شود، اكنون كه داراى پسر شده ، همان پسر، بلاى جانش گرديده است ، بايد از خدا پسر صالح خواست نه پسر بدون شرط)!

 

 

v        چوپانى پدر خردمندى داشت . روزى به پدر گفت : ((اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز!))
پدر خردمند چوپان گفت :
((به مردم نيكى كن ، ولى به اندازه ، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.))

 

v        نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
حكيمى او را ديد و به او گفت :
((اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن ، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى . ))

 

 v        حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: ((عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است ، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول ، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است ، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است ، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.)) 

 

مطلب ارسالی ازفائزه و فائقه سنجری


موضوعات مرتبط: متفرقه
[ 19 اسفند 1391 ] [ 22:43 ] [ ]

دروغهاي مادرم ...

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم." و اين اوّلين دروغي بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدري بزرگتر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام مي‎کرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود مي‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد و نموّ خوبي داشته باشم. يک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهي کردم و اوّلي را تدريجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتي را که به استخوان و تيغ ماهي چسبيده بود جدا مي‎کرد و مي‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ اين ماهي را هم بخور؛ مگر نمي‎داني که من ماهي دوست ندارم؟" و اين دروغ دومي بود که مادرم به من گفت.


قدري بزرگتر شدم و ناچار بايد به مدرسه مي‎رفتم و آه در بساط نداشتيم که وسايل درس و مدرسه بخريم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشي به توافق رسيد که قدري لباس بگيرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغي دستمزد بگيرد.
شبي از شب‎هاي زمستان، باران مي‏باريد. مادرم دير کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خيابان‎هاي مجاور به جستجو پرداختم و ديدم اجناس را روي دست دارد و به در منازل مراجعه مي‎کند. ندا در دادم که، "مادر بيا به منزل برگرديم؛ ديروقت است و هوا سرد. بقيه کارها را بگذار براي فردا صبح." لبخندي زد و گفت:
"پسرم، خسته نيستم." و اين دفعه سومي بود که مادرم به من دروغ گفت.


به روز آخر سال رسيديم و مدرسه به اتمام مي‎رسيد. اصرار کردم که مادرم با من بيايد. من وارد مدرسه شدم و او بيرون، زير آفتاب سوزان، منتظرم ايستاد. موقعي که زنگ خورد و امتحان به پايان رسيد، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفيق از سوي خداوند تعالي داد. در دستش ليواني شربت ديدم که خريده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشيدم تا سيراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود" مي‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد ديدم سخت عرق کرده؛ فوراً ليوان شربت را به سويش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نيستم." و اين چهارمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمين معاش به عهده مادرم بود؛ بيوه‎زني که تمامي مسئوليت منزل بر شانهء او قرار گرفت. مي‏بايستي تمامي نيازها را برآورده کند. زندگي سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بوديم. عموي من مرد خوبي بود و منزلش نزديک منزل ما. غذاي بخور و نميري برايمان مي‏فرستاد. وقتي مشاهده کرد که وضعيت ما روز به روز بدتر مي‏شود، به مادرم نصيحت کرد که با مردي ازدواج کند که بتواند به ما رسيدگي نمايد، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زير بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نيازي به محبّت کسي ندارم..." و اين پنجمين دروغ او بود.


درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصيل شدم. بر اين باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئوليت منزل و تأمين معاش را به من واگذار نمايد. سلامتش هم به خطر افتاده بود و ديگر نمي‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزي‎هاي مختلف مي‏خريد و فرشي در خيابان مي‏انداخت و مي‏فروخت. وقتي به او گفتم که اين کار را ترک کند که ديگر وظيفهء من بداند که تأمين معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خويش نگه دار؛ من به اندازهء کافي درآمد دارم." و اين ششمين دروغي بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکيل شدم. ارتقاء رتبه يافتم. يک شرکت آلماني مرا به خدمت گرفت. وضعيتم بهتر شد و به معاونت رئيس رسيدم. احساس کردم خوشبختي به من روي کرده است. در رؤياهايم آغازي جديد را مي‏ديدم و زندگي بديعي که سراسر خوشبختي بود. به سفرها مي‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بيايد و با من زندگي کند. امّا او که نمي‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش‏گذراني و زندگي راحت عادت ندارم."
و اين هفتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.


مادرم پير شد و به سالخوردگي رسيد. به بيماري سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسي از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور مي‏توانستم نزد او بروم که بين من و مادر عزيزم شهري فاصله بود. همه چيز را رها کردم و به ديدارش شتافتم. ديدم بر بستر بيماري افتاده است. وقتي رقّت حالم را ديد، تبسّمي بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشي بود که همهء اعضاء درون را مي‏سوزاند. سخت لاغر و ضعيف شده بود. اين آن مادري نبود که من مي‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداري من بر آمد و گفت:
"گريه نکن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نمي‎کنم." و اين هشتمين دروغي بود که مادرم به من گفت.
وقتي اين سخن را بر زبان راند، ديدگانش را بر هم نهاد و ديگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج اين جهان رهايي يافت.
اين سخن را با جميع کساني مي‎گويم که در زندگي‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. اين نعمت را قدر بدانيد قبل از آن که از فقدانش محزون گرديد.
اين سخن را با کساني مي‎گويم که از نعمت وجود مادر محرومند. هميشه به ياد داشته باشيد که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال براي او طلب رحمت و بخشش نماييد.
مادر دوستت دارم. خدايا او را غريق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکي تحت پرورش خود قرار داد
ترجمه:جليل كيان مهر-------------------------------------------------------------

کاریکاتور زیبا برنده جشنواره کاریکاتور برلین از مهرمادری

--------------------------------------------------------------نه
فردا نه
...چند ساعت بعد هم نه
...چند ثانيه ديگر هم نه...
...همين الان
براي مادرت يک کاري بکن
اگر زنده است دستش را گر به آسمان رفته است ... قبرش را ….
اگر پيشت نيست ... يادش را ….
اگر قهري...چهره اش را ….
اگر آشتي هستي پايش را...
ببوس...


موضوعات مرتبط: متفرقه
[ شنبه 19 اسفند 1391 ] [ 16:47 ] [ فائزه قادری ]

 

مراحل خنده دار درس خواندن ایرانی ها! (طنز تصویری) ، www.irannaz.com
 


 


موضوعات مرتبط: طنز
[ شنبه 19 اسفند 1391 ] [ 16:35 ] [ فائزه قادری ]

http://irancool.com/rozanehgroup/dey91/nostalgic/17.jpg


موضوعات مرتبط: متفرقه
ادامه مطلب
[ جمعه 18 اسفند 1391 ] [ 8:27 ] [ فائزه قادری ]

ندای آغاز

کفش هایم کو ،
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست.
صبح خواهد شد
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
ـ دختر بالغ همسایه ـ
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.
چیزهایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج
( مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد : سهراب!
کفش هایم کو؟
 

http://designco.comuv.com/img/54ad60ebd1ae.jpg

واحه ای در لحظه
به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا ، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند ، از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک.
روی شن ها هم ، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سرتپه ی معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی ، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگرمی آیید
نرم و آهسته بیایید ، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
 

موضوعات مرتبط: شعر
[ 17 اسفند 1391 ] [ 20:23 ] [ ]

نمايش تجربي يكي از روش‌هاي تدريس است كه براي عرضه ديداري و بيان يك فرآيند متوالي، واقعيات يا مفاهيم به كار مي‌رود. استفاده از اين روش به ياد دهنده امكان دستكاري و به شركت كننده امكان مشاهده مي‌دهد. معمولاً نمايش تجربي با توضيحات شفاهي گام به گام همراه است و انتظار مي‌رود شركت كنندگان اين توضيحات را به عنوان رهنمود در عمل به كار برند.

در نمايش تجربي هنگام تدريس برخط غالباً از چندرسانه‌اي‌ها استفاده مي‌شود. نمايش تجربي ممكن است به صورت همزمان و مستقيم و يا غيرهمزمان انجام گيرد. انواع متداول نمايش تجربي، شامل كنفرانس وب محور يا گپ‌زني در زمان واقعي همراه با متن است.
در نشان دادن غيرمستقيم ممكن است از فايل‌هاي لوح فشرده، نوارهاي ديداري، نوارهاي شنيداري همراه با متن، طراحي همراه با متن، صوت و عكس‌هاي ديجيتالي، يا مجموعه‌اي از پيوندها كه به شركت كنندگان امكان مي‌دهد تا در ساير سايت‌ها سير كنند، استفاده نمود.

لازم به ذكر است كه ارائه دهنده موادي را براي تدريس به كار مي‌برد كه پويا، جالب، قابل فهم و به حافظه سپردني باشند.
طبق نظر لازر
lazear با به كارگيري نمايش تجربي، هوش كلامي- زباني و ديداري- فضايي تقويت مي‌شود.
براي يادگيرندگان كلامي- زباني نمايش بايد از جنبه‌هاي معناشناسي، طريقه نحو كلمات، آواشناسي و تنوع كاربرد كلمات مورد توجه قرار بگيرد.
براي يادگيرندگان ديداري- فضايي نه تنها بايد ديدن فرآيند متوالي فراهم شود بلكه بايد به آن‌ها ياري داد تا بتوانند تصوير ذهني را دريافت كنند و يا به شبيه‌سازي آن بپردازند.

گام‌هاي اصلي عملي براي استفاده از نمايش تجربي:
گام اول: آماده سازي
در اين گام بايد وظايف كاربرد مشخص شود، از جملات ساده استفاده شود و ارائه دهنده بايد اطلاعات، ابزار، مواد و تجهيزات را قبل از نمايش تجربي آماده كند. اندازه مواد و تناسب آن‌ها بايد مورد نظر قرار گيرد همچنين مناسب بودن محل اجراي نمايش بايد مورد اطمينان باشد. طرح درس نوشتاري يا نموداري كه حاوي شيوه عمل باشد بايد به عنوان راهنما عرضه شود. نمايش تجربي بايد با توجه به ويژگي‌هاي يادگيرندگان برنامه‌ريزي شده باشد و حجم آن متناسب با نيازهاي آنان باشد. مدت زمان نمايش بايستي به دقت تنظيم شود. كيفيت نمايش يك فرآيند طولاني را مي‌توان با تقسيم كردن آن به چند بخش ارتقاء بخشيد.
گام دوم: ارائه كردن
لازم است جملات كوتاه و كلمات آشنا براي حفظ توجه و درك شركت كنندگان به كار گرفته شوند. فهرست محتوا به مدرس اطمينان مي‌دهد كه همه مراحل اجرا شده است. اطلاعات با رعايت زمان و متناسب با سطح درك يادگيرنده ارائه شود. اطلاعت گام به گام و با رعايت ارائه از ساده به مشكل معرفي شوند. دانش جديد بايد به دانش قبلي يادگيرندگان مرتبط شود.
گام سوم: به كار بردن
به كار بردن مهارت‌هايي كه آموخته شده است به شركت كنندگان امكان مي‌دهد تا آنچه را شنيده و ديده‌اند در عمل به كار برند.
ياد دهنده ممكن است به طور پيوسته و همزمان يا ناپيوسته و غيرهمزمان بر تصميم‌گيري و فعاليت‌هاي يادگيرندگان نظارت كند. از طريق تمرين، يادگيرندگان قادر خواهند بود آن‌چه را مدرس نشان داده مشخصاً به اجرا درآورند و بر آن تسلط يابند. به اشتباهات بايد اشاره شود و براي اصلاح به ياگيرنده فرصت داده شود تا خود شخصاً عمل كند.
گام چهارم: آزمون و پيگيري
آزمودن‌ نشان مي‌دهد تا چه حد شركت كنندگان به هدف‌هايي كه در نمايش تجربي مورد نظر بوده است دست يافته‌اند و بر آن‌ها مسلط شده‌اند.
تنوع در نمايش تجربي
در نمايش تجربي از روش‌هاي گوناگوني استفاده مي‌شود. هريك از روش‌ها بايد با نياز يادگيرنده و هدف مدرس متناسب باشد.
مواد مبتني بر متن، نمايش يك مهارت توسط مربي و .... مي‌تواند استفاده شود. هنگامي كه شركت كنندگان مستقيماً در فرآيند انجام درگير مي‌شوند، يادگيري افزايش مي‌يابد. استفاده از يك دستيار ماهر به تنوع نمايش تجربي مي‌افزايد.
پنيك (
penick) پيشنهاد مي‌كند نخست به مدت يك دقيقه تجربه به شركت كنندگان عرضه شود سپس از شركت كنندگان خواسته شود نشان دهند چگونه همان نتايجي كه مدرس به دست آورده است را مي‌توان دوباره به دست آورد. اين شيوه عمل براي برانگيختن تفكر خلاق بسيار سودمند است.
منبع: به سوی یادگیری برخط، مشایخ و بازرگان، 1382، انتشارات آگه

موضوعات مرتبط: روش های تدریس
[ پنج شنبه 17 اسفند 1391 ] [ 17:29 ] [ فائزه قادری ]

 در شبيه سازي تدريس و يادگيري بر مبناي تمرين مجازي است. هنگام يادگيري شركت‌كنندگان يك اصل را از طريق به كار بردن آن اصل، مطالعه مي‌كنند.
تمرين شبيه سازي شده براي وضوح بخشيدن به اطلاعاتي است كه يادگيرندگان به آن آگاهي دارند يا تلاش مي‌كنند تا نسبت به آن آگاهي پيدا كنند. در واقع اين روش براي اثبات اصول اساسي به كار مي‌رود.
شبيه سازي روشي است براي گردآوري، طبقه بندي و ارزيابي اطلاعات و سپس نتجه‌گيري بر مبناي آن‌چه مشاهده شده است. نرخ يادداري هنگام شبيه سازي بسيار بالا است.
در محيط يادگيري برخط، معمولاً روش شبيه سازي مستلزم استفاده از مجموعه‌اي از پيوندها است تا شركت‌كنندگان به سير و تفحص بپردازند. اين امر از طريق متن ناهمزمان، بحث گرافيك- محور، تمرين، آزمايش، يا فايل‌هاي
CD-ROM به عمل مي‌آيد و هميشه همراه با راهنمايي گام به گام است.
گام‌هاي اصلي عملي در شبيه سازي:
1. از درك شركت‌كنندگان نسبت به اصل يادگيري مورد نظر اطمينان حاصل شود.
2. موقعيتي كه در سناريو مورد نظر است با جزئيات فهرست شود.
3. طرح آزمون يك اصل بايد قبل از شروع برنامه به دقت توسط مجري يا مدرس كنترل شود.
4. قواعد و نحوه اجرا و چگونگي فعاليت شركت‌كنندگان توضيح داده شود.
5. اعضاي گروه به‌طور فعال درگير باشند.
6. گزارشي درباره نتايج از شركت‌كنندگان دريافت شود تا معلوم شود دانشجويان بيشتر به اصل مورد نظر توجه داشته‌اند تا به نتايج.
7. اين روش با روش‌هاي ديگر تكميل شود.
8. دانشجويان تشويق شوند تا به فرآيند شبيه سازي جنبه‌هاي ديگري بيافزايند.
9. شبيه سازي در قالب زماني كه به آن اختصاص يافته به پايان رسانده شود.
10. بعد از تجربه شبيه سازي به شركت‌كنندگان فرصت داده شود تا آن را با زندگي واقعي مقايسه نمايند.
11. يادگيرندگان تشويق شوند در حين شبيه سازي درباره باورها و احساس‌شان صحبت كنند.
12. يادگيرندگان تشويق شوند درباره شباهت تجربه با واقعيت صحبت كنند.
13. يادگيرندگان تشويق شوند درباره فعاليت‌هاي آينده كه مي‌تواند بر پايه تجربه شبيه سازي انجام شود بحث كنند.
14. مطالب، خلاصه شده، تعمیم يابد و نتيجه‌گيري به عمل آيد.

 15. با پايان يافتن تجربه به فعاليت‌هاي جديدي كه مي‌توان شروع كرد اشاره شود.
16. تنوع در شبيه سازي رعايت شود.

استفاده از شبيه سازي مي‌تواند در قالب يك گروه بزرگ، گروه‌هاي كوچك، دو نفري يا انفرادي انجام شود.
شبيه سازي مي‌تواند به صورت آزمايش كردن يا پژوهش كردن (و آزمون گزاره‌هاي علمي) صورت پذيرد.


موضوعات مرتبط: متفرقه روش های تدریس
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 17 اسفند 1391 ] [ 17:24 ] [ فائزه قادری ]

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند :

با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 

 

…….

 

نتیجه گیری:
 
 


موضوعات مرتبط: طنز
[ پنج شنبه 17 اسفند 1391 ] [ 17:1 ] [ فائزه قادری ]
[ پنج شنبه 17 اسفند 1391 ] [ 1:5 ] [ فائزه قادری ]

 ای رهبر عزیز

                                                      در چهره ی تو نقش مسیحا نشسته است

مرد خدا تویی

                                                       ای مرد پاکباز

دانم تو کیستی

                                                       دانم تو چیستی

یک عمر در سراچه دلتنگ زندگی

                                                        مردانه زیستی

در پیش خلق خنده به لب داشتی ولی

                                                         پنهان گریستی

جانم فدای خنده لبهای خسته ات

                                                         در چشم من مسیح بزرگ زمان تویی

ای مرد پاکزاد 

                                                          بر جان پاک تو

از من درود باد

                                                           از من درود باد

 

فرشته شهبازی


موضوعات مرتبط: شعر
[ 16 اسفند 1391 ] [ 17:39 ] [ ]

  درس 9    وصف ابر         خودآزمايي صفحه ي 72

1-  ابر پراكنده حجيم و بزرگ و سياه و درحال حركت بودن تكه هاي ابر بر آسمان آبي رنگ 

2-  ابر به راي عاشقان و طبع بيدلان ، سيلاب خروشان ، غباري معلق ، فيلان پراكنده ، گرد زنگار ، موي سنجاب ، جوجه هاي سيمرغ (بچگان عنقا) ، چندن سوهان زده ، عبير بيخته، دودي برخاسته از آتش .../    آسمان به آب ساكن ، صحرايي آبي رنگ ، آيينه ي چيني ، ديباي پيروزه گون و درياي سبز، لوح پيروزه و صفحه ي مينا .

 در اين تشبيهات تصوير ابرها مثل فيلان پراكنده ، و جوجه هاي عنقا و هم چنين تصوير آسمان به صحرا و دريا به خاطر وجه شبه روشني كه دارند ، زيباتر است .

3-  ويژگي زباني : كثرت لغات فارسي و كمي لغات عربي سادگي زبان ، كهنه ومهجور بودن بعضي از لغات مثل عبير بيخته و مغبر - ويژگي فكري : واقع گرايي و توصيفات عيني و محسوس روح شادي و نشاط - ويژگي ادبي : به كار بردن  استعاره ، تشبيه هاي حسي و ملموس بسيار زيبا ، آرايه هاي ادبي طبيعي و ساده و قافيه ي ساده .

4-   مصراع اول تيرگي مصراع دوم روشني و سفيدي

5-مفاعیلن 4

 

درس 10   میلاد پیغامبر     خودآزمايي صفحه ي 76

1) الف: ايجاز و اختصار                   ب: آوردن ((ي )) استمرار در آخر فعل              پ: كوتاهي جملات

ت : كمي لغات عربي                    ث : كهنگي لغات                 ج: آوردن دوحرف اضافه براي يك متمم                           

2) يعني در ميان تمام اعراب جست وجو كرد و هيچ كس را برتر وآگاه تر از عبدالمسيح نيافت .

3) تكرار فعل ((كردندي )) در پايان جملات : .... و با اين اشتران  بختي جنگ كردندي و اين بختيان را به هزيمت كردندي .

تكرار فعل هاي ((برود)) و ((بماند)) در پايان جملات : مملكت عجم به دست او افتد و به دست او مي رود و چون او برسد به دست خليفتي از آن او برود و به دست مسلمانان بماند ، اما اكنون تا چهارده سال در دست نوشروان بماند .

4) الف : او نماز عصر را گزارد (به جا آورد)      ب: او وامهايش را به بانك گزارد (پرداخت كرد )

پ: نصراله منشي كليله و دمنه را از عربي به فارسي گزارد (ترجمه كرد )    ت:  تا تعبير خواب من و  آنِ موبدِ موبدان ، تعبير هردو بگزارد (تعبير كرد).

5) ديدن ايوان مداين ، پايتخت ساسانيان و خرابه هاي آن / ص            انوشروان به خواب اندر چنان ديد  ...  آن كوشك او را بسوختي . يا /

ص              گفت : يا عبدالمسيح تو را ملك نوشروان  ...

درس 10 جوانی      خودآزمايي ص 78

1-  الف) حذف فعل به قرينه ي لفظي و معنوي :( مرگ نه به پيري بود نه به جواني)- (بود) لفظي

ب) آوردن تمثيل در نثر مانند تمثيل خياط و پير خميده قامت .

2- براي تفهيم وتبيين بهتر نوشته ي خويش و بدل كردن يك امر معقول به محسوس ( اين كه انسان خواه ناخواه پير مي شود و مرگ به سراغ او مي آيدو محكوم به مرگ است بنابراين بايد قدر جواني و دوران عمر را بداند. )

3-   داستان اول : درزي در كوزه افتاد - داستان دوم : اي شيخ اين كمانك به چند خريده اي ؟

4-   بر اساس توانايي خود از جواني ات بهره مند شو. ( استفاده مطلوب از دوران جواني )

 


موضوعات مرتبط: متفرقه
ادامه مطلب
[ سه شنبه 15 اسفند 1391 ] [ 23:15 ] [ فائزه قادری ]

هنگامی که در زندگی اوج می گیری...

 

 

دوستانت می فهمند که تو چه کسی بودی...

اما هنگامی که در زندگی، به زمین میخوری ،

آن وقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند یا هستند

آری گاهی شکست از پیروزی مفیدتر است.

 

 

 

 

 

 

مطلب ارسالی ازeffat masih 

 

 


موضوعات مرتبط: شعرجملات الهام بخش
[ 15 اسفند 1391 ] [ 22:25 ] [ ]

زندگی وقت کمی بودو نمیدانستیم

 

 

همه عمر دمی بودو نمیدانستیم

حسرت رد شدن ثانیه های کوچک،

فرصت مغتنمی بودو نمیدانستیم...

تشنه لب، عمر به سر رفت به قول سهراب

آب در یک قدمی بودو نمیدانستیم!

 

 

 

 

مطلب ارسالی ازeffat masih 


موضوعات مرتبط: شعر
[ 15 اسفند 1391 ] [ 22:20 ] [ ]

بس دور زند پرگار ، تا نقطه شود یک نام

 

 

بس خون جگر باید ، تا پخته شود یک خام

بشکسته هزاران سر ، تا گشته یکی سرور

لغزیده هزاران پا ، تا رفته یکی بر بام

آن علم که من دارم...در میکده باید خواند

عامی نشود عالم از مرحمت یک لام!

 

 مطلب ارسالی ازeffat masih 


موضوعات مرتبط: شعر
[ 15 اسفند 1391 ] [ 22:17 ] [ ]

 یادم باشد به کسی حرفی نزنم که ناراحت شود.....

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد....

راهی نروم که بیراهه باشد....

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را....

یادم یاشد همه قرار نیست جوری باشند که من دوست دارم یا هستم

یادم باشد که روز و روزگار خوش است ...

همه چیز روبه راه است...

تنها....تنها..... دل ما دل نیست....

 

Effat masih


موضوعات مرتبط: جملات الهام بخش
[ 15 اسفند 1391 ] [ 22:16 ] [ ]

مهدی حميدی شيرازی فرزند سيد حسن ثقة الاسلام از شاعران نامور و پرکار معاصر به سال ۱۲۹۳ در شيراز زاده شد. تحصيلات ابتدايی و متوسطه را در شيراز و دوره دانشگاه را تا مرحله اخذ دکترای زبان و ادبيات فارسی در تهران گذرانيد. شعر گفتن را از حدود سال ۱۳۱۳ شروع کرد. در دهه اول حيات شاعرانه حميدی در عوالم عاطفی و روياهای ايام جوانی گذشت بنابراين موضوع شعرش عموماْ عشق و غزل بود. در سه مجموعه پرشور و عاطفی وی يعنی شکوفه ها، پس از يک سال و اشک معشوق تمايل روشنی به سبک خراسانی نشان داده است.پس از سال ۱۳۲۴ تدريجاْ گرايشی اساسی به مضامين اجتماعی و وطنی و تاريخی پيدا کرد که حاصل آن پختگی و استواری شعر و استقلال زبان بود. از دفترهای شعر اين دوره از کار و شاعری حميدی، مجموعه سالها سياه بيشتر حاوی اشعار وطنی، سياسی و انتقادی و طلسم شکسته شامل اشعار پر مغز وی است که در شيوه هاي نو و سرانجام زمزمه بهشت مراحل برتری از پختگی شعر وی را نشان می دهد و او را از استادان شعر در روزگار خود معرفی می کند.آثار و تاليفات حميدی علاوه بر مجموعه های شعرش در زمينه های ديگر ادبی نيز صاحب تاليفاتی بود. مهمترين کتاب او مجموعه سه جلدی دريای گوهر است که حاوی بهترين آثار نويسندگان، مترجمان و شاعران معارصر است. دو کتاب ديگر او، عروض حميدی و فنون شعر و کالبدهای پولادين آن گويای آشنايی وی به مباحث فنی ادبی است. از نوشته های منثور حميدی مجموعه های سبکسريهای قلم، عشق در بدر (در سه جلد)، شاعر در آسمان و فرشتگان در زمين به چاپ رسيده است. حميدی سالها در دانشگاه تهران به تدريس زبان و ادبيات فارسی مشغول بود. سرانجام در سال ۱۳۶۵ در تهران وفات کرد و در حافظيه شيراز به خاک سپرده شد.سبک شعری حميدی به ناصر خسرو متمايل ولی از دشواريها و بداوتهای شعر وی فارغ است. زبانش نرمتر و لطيفتر است و شعرش البته در مايه های ديگر. بزرگانی از سبک عراقی مثل نظامی هم بر شعر و انديشه او تاثير داشته اند. در مجموع، بر شعر حميدی رنگ غنايی چيريگی دارد و، پس از آن، مضمونهای اجتماعی و وطنی در آن جلوه گرند.حميدی به نيما و شيوه نيمايی علاقه ای نداشت و ميان او و طرفداران نيما اختلاف نظر شديد بود، و در همان زمان حياتش از طرفداران نيما بسيار سرزنشها ديد.* غير از قالبهای قصيده، غزل و قطعه، حميدی مثل بسياری ديگر از معاصران خود و از آن جمله شاعر بلند آوازه همشهريش فريدون توللی به دو بيتيهای پيوسته علاقه بيشتری نشان می داد. يکی از قطعات بسيار مشهور وطنی او که در همين قالب دو بيتی پيوسته سروده شده قطعه « در امواج سند» است که در آن خاطره شکوهمند دلاوريهای جلال الدين خوارزمشاه در برابر سپاهيان ويرانگر مغول به زبانی روشن و پر احساس تصوير شده است و به عنوان نمونه شعر وی چند بند از آغاز اين منظومه را به نقل از کتاب زمزمه بهشت در اين جا آورده ايم


موضوعات مرتبط: شاعران و نویسندگان
ادامه مطلب
[ سه شنبه 15 اسفند 1391 ] [ 21:57 ] [ فائزه قادری ]

 

یادت هست مادر؟؟؟؟؟
 

 

 

 

 

 

  

  effat masih


موضوعات مرتبط: متفرقه
[ 13 اسفند 1391 ] [ 11:30 ] [ ]

 

 اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشید


کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است.

 

عفت مسیح


موضوعات مرتبط: جملات الهام بخش
[ 13 اسفند 1391 ] [ 11:29 ] [ ]

 


 

 

 

 

 

مطلب ارسالی ازeffat masih

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 

موضوعات مرتبط: متفرقه تصاویر
[ 8 اسفند 1391 ] [ 15:49 ] [ ]

 با یک نگاه بفهمید او چه خصوصیاتی دارد!

با یک نگاه بفهمید او چه خصوصیاتی دارد!

 

چهره‌خوانی هنری کهن است که در سراسر جهان شناخته شده و اولین چیزی که در یک چهره توجه شما را جلب می‌کند تقارن نداشتن صورت‌هاست. اجزای مختلف چهره‌ نمایانگر شخصیت فردی و اجتماعی شماست.

چانه: در چهره‌شناسی، چانه نشان‌دهنده صفاتی از جمله قاطعیت، رقابت‌جویی و پرخاشگری است. اگر چانه‌ای بزرگ و برجسته دارید یعنی صفاتی از جمله قاطعیت، رقابت‌جویی و پرخاشگری جزو خصوصیات شماست. اگر چانه‌ای کوچک دارید فردی آرام و صلح‌طلب هستید.

گونه‌ای کشیده و برجسته: به محض این‌که وارد جمعی می‌شوید تمام نگاه‌ها به سمت شما خیره خواهد شد این گونه‌ها، گونه‌های سینمایی نام دارند.

پیشانی بیرون زده: نشانگر تخیل‌گرا بودن و ابتکار در زندگی شخصی شماست.
پیشانی که به سمت عقب شیب دارد: نشانگر حافظه قوی و واکنش سریع به اعمال است.
پیشانی صاف: نشانگر تصمیم‌گیری فی‌البداهه و پذیرای عقاید جدید و متفاوت است.
برجستگی گوشتی بین ابروها: نشانگر اراده قوی، راسخ و همت در انجام امور زندگی است.
برآمدگی استخوانی بالای ابرو: نشانگر احترام به قوانین و مقررات است.

ابروهای پرپشت: نشانه داشتن تفکر مبهم است و این افراد بیشتر شنونده هستند تا این‌که اطلاعاتی به دیگران بدهند.
ابروهای پیوسته: نشانه داشتن تفکر دائم بوده و این افراد در استراحت مشکل دارند.
ابروکمانی: ارتباط خوب با مردم، یادگیری با مثال‌های کاربردی.
ابروهای صاف: برخورد منطقی با امور.
ابروی هشتی: ریاست‌طلبی، درستکاری.

بینی: دقیقا در وسط صورت قرار گرفته و مهم‌ترین عضو است و اولین ورودی برای دریافت انرژی است.
بینی بزرگ: حس ریاست و علاقه به ایجاد تحول.
بینی بلند: نیاز به تسلط بر محیط کار.
بینی کوتاه: توان پایان دادن به کارها و سخت‌کوش.
بینی بلند و صاف: (در نیم‌رخ انحنایی روی بینی دیده نمی‌شود) شیوه کار منطقی و برنامه‌ریزی بلندمدت.
بینی مقعر: (در نیم‌رخ تورفتگی روی بینی دیده می‌شود) شیوه کار احساساتی، نیاز به قدردانی از زحمات.
بینی که (پره‌های باز و عریض دارد): حمایت از عزیزان و نزدیکان بامحبت، تلاش برای موفقیت خانواده.
بینی کوچک: مستقل و حمایت کم از اطرافیان.
بینی سربالا: اعمال صحبت‌های نسنجیده، شنونده خوب.
بینی نوک‌پهن: (نوک بینی پهن و گوشتی) کسب امنیت مالی، مال‌اندوزی.
بینی با نوک گرد: هنردوست و زیبایی‌طلب.
بینی با نوک نازک: ولخرج.      

effat masih


موضوعات مرتبط: متفرقه
[ 8 اسفند 1391 ] [ 15:47 ] [ ]

 مادرم فرشته ی زیبای من

امروز روز توست ومن دختری هستم بی پناه و غمگین که در کنار کلبه ی زیبای تو به ارامش 

میرسد وبا نگاه تو به اوج میرود و آنگاه که در غبار کوچه های مهربانی ات پا میگذارم بانفس

عاشقانه ی تو جان میگیرم 

من بی تو میمیرم...

ای زیباترین فرشته ی من!

آنگاه که پاهای کودکی را ترسان و لرزان بر میداشتم آن کسی که همیشه پایدار وبا مهربانی 

اشکهای مرا از چهره ام پاک نمود تو بودی 

ای زیبا ترین افسانه ی روزگارم!

دستهای مهربانت همیشه مرا در آغوش میفشرد تا رعد زمانه مرا نترساند .روشنایی نگاهت مرا 

ازشبهای سیاه دور کرد و من هرگز نفهمیدم که تاریکی شب چیست؟!

من خندان وشاد بودم و تو خسته و تنها!

ای کاش دوران کودکی ام تکرار شود و تو دوباره مهربانانه در کنارم قصه های شبانه را همراه با لالایی های مادرانه بخوانی..

من هنوز با مخزنهای محبت تو که از کودکی ام اندوخته شده این کوره راه های سخت و بی فراز و نشیب روزگار را پشت سر میگذارم.

به اندازه ی ستاره های آسمان همیشه دوستت دارم...

 

effat masih


موضوعات مرتبط: متفرقه
[ 8 اسفند 1391 ] [ 15:35 ] [ ]
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک های ویژه
امکانات وب