ادبیات فارسی | ||
|
موضوعات مرتبط: تصاویر [ 16 ارديبهشت 1394
] [ 14:6 ] [ ] داستان " نجات "
تنها نجات یافته ی کشتی،اکنون به ساحل یک جزیره دور افتاده،افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات،ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید،از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات دور نگه دارد و در آن بماند تا کشتی نجات برسد.
اما هنگامی که در جستجوی غذا بود،از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتّفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد.فریاد زد:خدایا؛چرا با من چنین کاری کردی؟
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
نجات دهندگان می گفتند:
ما آن آتشی را که روشن کرده بودی را دیدیم و به اینجا آمدیم.
موضوعات مرتبط: متفرقه [ 15 ارديبهشت 1394
] [ 22:46 ] [ ]
اِی هـمـه حـرف حِسـَابی دَارُم
لــغــتِ خـابِ کِـتـَابــی دارُم
دگـه تــقلید فـرنگی بُـر چـِه
اِیُـقدر خود خوُ دو رنـگی بُر چه
سـمبولیک و لک و لکیـس چِنِه
اِی وِری گودُ و وِری نِـیس چِنِه
هُـواریــو شــده احـوالپـرسـی
اِی ببخشِی شده اِمـرُو مرسـی
هر که بی مایه یِ و بی دم و دود
گود مورنینگ مِگه جایِ درود
بی خودی خور هـمه جــا جامکنه
غافل از ای که خره فـیل نِـمـشو
هر کس لنگه چرچـیل نـمِشو
ای اُا رو هـمـه ننــگ به خــدا
فـارسـی خـیل قشنگِ به خـدا
مُـو خُـو ننگ دَارُم از او عـلم و ادب
که فِراموش مِشو اصل و نسـب
مـُو هـمو کـهنه پرسـتی رِمَـایـُـم
مُو همـو عَـالـَم هـستی رمَـایُم
بُر مو شیری تر از ای قند نِیِه
بِـاتَـر از لَـاجِـه بـیـرجـنـد نِیـه موضوعات مرتبط: شعر برچسبها: شعربیرجندیزیباطنز [ 10 ارديبهشت 1394
] [ 20:1 ] [ ]
موضوعات مرتبط: تصاویر [ 10 ارديبهشت 1394
] [ 12:36 ] [ ]
موضوعات مرتبط: جملات الهام بخش [ 10 ارديبهشت 1394
] [ 12:30 ] [ ] در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود. صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.
موضوعات مرتبط: داستان [ 9 ارديبهشت 1394
] [ 19:54 ] [ ] آن كه امید دارد هر چهار فصل سال بهار باشد، نه خود را می شناسد، نه طبیعت را و نه زندگی را. فرانسوا ولتر موضوعات مرتبط: دل نوشته [ 5 ارديبهشت 1394
] [ 19:30 ] [ ] موضوعات مرتبط: دل نوشته [ 5 ارديبهشت 1394
] [ 19:29 ] [ ] موضوعات مرتبط: جملات الهام بخش دل نوشته [ 5 ارديبهشت 1394
] [ 19:20 ] [ ]
موضوعات مرتبط: جملات الهام بخش [ 5 ارديبهشت 1394
] [ 19:15 ] [ ] |
|
[ طراحی : دبیرستان فاطمه زهرا (س) ] [ Weblog Themes By : server2011 ] |