ادبیات فارسی | ||
|
نجمه زارع در29 آذرماه 1361درشهرستان کازرون ازشهر های ریشه دارایران واقع دراستان فارسبه دنیا آمد.شش ماه پس ازتولد وی خانواده اش بدلیل ادامه تحصیل حوزوی پدردرقم سکنی گزیدند.نجمه درخانواده فرهنگی-مذهبی پدرومادروی هردودرمدارس قم تدریس می کردندواکنون بازنشسته هستند،همچنین دایی و پدربزرگ اوهم هردو به درجه رفیع شهادت نائل گشتندکه بعدها نجمه چندشهربرایشان سرود،بالیدن گرفت واز همان آغاز نشانه های شاعری رادر رفتار وی بادیگران میتوان دید.اودوران دبستان خودرا در دبستان((اوسطی))قم ودوران راهنمایی و دبیرستان خودرا به ترتیب درمدرسه های ((نرجسیه))و((شهدای چهار مردان))گذراند.طی سال های 79تا81دردانشگاه همدان به تحصیل دررشته ی عمران پرداخت ،دربهار1384با عباس محمدی(ایشان هم شاعر بودند)ازدواج کرد وسرانجام به دلیل اشتباه پزشک معالجش پس از5 روز اغماء درتاریخ31 شهریور1384دار فانی راوداع گفت.روحش شاد یادش گرامی مطلب ارسالی سمیرا ابراهیمی موضوعات مرتبط: تاریخ ادبیات [ 7 ارديبهشت 1392
] [ 22:58 ] [ ] پس از گذشت کلی مسیر پیچ در پیچ که ابتدای آن از هزار چم جاده چالوس شروع میشد به روستای یوش رسیدیم که زیبائی وطبیعت آن مرا به تحسین واداشت بیخود نیست که نیما در اینجا شاعر شده است وهزار سبک پیش گزیده شعر را برهم زده است. - نمائی از روستای یوش - زادگاه علی اسفندیاری ( نیما یوشیج ) پس از سپری کردن کلی کوچه باغهای قدیمی که پر از درختان آلو ، زردآلو وگردو بود بالاخره به خانه نیما یوشیج رسیدیم کوچه ای با صفا که از زیر سنگفرشهای آن آبی خنک جاری بود و ترانه زیبائی از زندگی بکر انسان را در گوش خسته مسافران جاری می ساخت . خانه ای زیبا که نشاندهنده رونق زندگی در روزگاران قدیم بود. - نمائی از خانه زیبای علی اسفندیاری ( نیما یوشیج ) در یوش - نمائی از درب ورودی خانه علی اسفندیاری ( نیما یوشیج )
- تصویری زیبا از نیما یوشیج که در تالار ورودی خانه نصب شده است حیاط این خانه بسیا زیبا بود ودر وسط آن مزار نیما قرار داشت دور تا دور حیاط پر بود از عکسهایی بسیار قدیمی وزیبا که یکی از دیگری دیدنیتر بود .در ادامه به چند تصویر از آن می پردازیم. - نمائی از ایوانها ، اندرونیها واتاقهای زیبای خانه علی اسفندیاری ( نیما یوشیج )
- نمائی دیگر از خانه علی اسفندیاری ( نیما یوشیج ) - از راست استاد شهریار ، شراگیم فرزند نیما و علی اسفندیاری ( نیما یوشیج ) - طوبی مفتاح مادر علی اسفندیاری ( نیما یوشیج ) - عکسی از جوانی علی اسفندیاری ( نیما یوشیج ) - عکسی از تفریحات علی اسفندیاری ( نیما یوشیج ) با دوستان
- مزار نیما که در کنار خواهرش و جمع آوری کننده آثارش در وسط حیاط همان خانه آرمیده است. این همه چیزی نبود که در آنجا می توان دید واقعا هر ایرانی می بایست حداقل یکبار و دیدن این همه زیبائی به این روستا برود. وبه قولی شنیدن کی بود مانند دیدن . یا حق وصيّتنامهی ِ نيمايوشيج مطلب ارسالی ازعطیه رمضانی موضوعات مرتبط: تاریخ ادبیات [ 7 ارديبهشت 1392
] [ 20:48 ] [ ] شاعر پارسیگوی و تركي گوي آذریزبان، در سال ۱۲۸۵ در شهر تبریز متولد شد. دوران کودکی را در روستای -قیشقورشاق- و روستای -خشگناب- در بخش تیکمهداش شهرستان بستانآباد در شرق استان آذربایجان شرقی سپری نمود. پدرش حاج میرآقا بهجت تبریزی نام داشت که در تبریز وکیل بود. پس از پایان سیکل اول متوسطه در تبریز، در سال ۱۳۰۰ برای ادامه تحصیل از تبریز عازم تهران شد و در مدرسه دارالفنون تا سال ۱۳۰۳ و پس از آن در رشته پزشکی ادامه تحصیل داد. در سالهای ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۰ اثر مشهور خود -حیدربابایه سلام- را میسراید. گفته میشود که منظومه حیدربابا به ۹۰ درصد از زبانهای اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ترجمه و منتشر شدهاست. در تیر ۱۳۳۱ مادرش درمیگذرد. در مرداد ۱۳۳۲ به تبریز آمده و با یکی از بستگان خود بهنام «عزیزه عمیدخالقی» ازدواج میکند که حاصل این ازدواج سه فرزند -دو دختر به نامهای شهرزاد و مریم و یک پسر به نام هادی- میشود. سرگذشت عشق آتشین و ناکام او مطلب ارسالی ازعطیه رمضانی موضوعات مرتبط: تاریخ ادبیات [ 7 ارديبهشت 1392
] [ 20:33 ] [ ]
جلال آل احمد مدير مدرسه: معلمي دلزده از تدريس، مدير مدرسه تازه سازي در حومه شهر ميشود. در چند فصل كوتاه و فشرده با موقعيت مدرسه، ناظم و آموزگاران، وضع كلي شاگردان و اولياي اطفال آشنا ميشويم. معلم كلاس چهار هيكل مدير كلي دارد و پر سر و صداست. معلم كلاس سوم افكار سياسي دارد. معلم كلاس اول قيافه ميرزا بنويسها را دارد. معلم كلاس پنجم ژيگولوست. ناظم همه كاره مدرسه است. بچهها بيشترشان از خانواده باغبان و ميراب هستند. در ضمن اشاراتي در لفافه ،ما را به هواي سال و روزگار حديث، رهنمون ميشود. به هر حال، مدير ترجيح ميدهد از قضايا كنار بماند و اختيار كار را به دست ناظم بسپارد كه «هم مرد عمل است و هم هدفي دارد.» اما مجبور است كه در چند مورد راساً دخالت كند. مثلاً تماس با انجمن محلي براي «گدايي كفش و كلاه براي بچههاي مردم». اين چنين است كه مدير شاهد ساكت وقايع است اما در دلش جنگي برپاست. او پيوسته درباره خودش قضاوت ميكند، و وسوسه استعفاء رهايش نميكند. وقتي معلم كلاس سوم را ميگيرند مدير از خود ميپرسد كه چه كاري از دستش بر ميآيد. روزي كه معلم خوش هيكل كلاس چهارم زير ماشين ميرود، مدير در بيمارستان بالاي هيكل درهم شكسته او، براي نخستين بار اختيار از كف مينهد و چشمهاي از منش عصبي خود را نشان ميدهد، به راستي آقا مدير چه كاره است؟ در واقع او كارهايي جزيي صورت داده است: تنبيه بدني را غدغن كرده، معلم زن به مدرسه «عزب اغليها» راه نداده، يا اختيار انجمن خانه و مدرسه را به دست ناظم سپرده تا به كمك تدريس خصوصي بتواند كمك هزينهاي به دست آورد. حالت عصبي مدير و لحن پرتنش او در طول حديثش بالا ميگيرد، سرانجام در اواخر سال تحصيلي واقعهاي ظرف شكيبايياش را سرريز ميكند. پدر و مادري به دفتر مدرسه ميآيند و با هتاكي و داد و بيداد شكايت ميكنند كه ناموس پسرشان را يكي از همكلاسيها لكه دار كرده است. بين مدير و پدر طفل برخورد و فحاشي تندي در ميگيرد مدير كه حسابي از كوره در رفته پسرك فاعل را صدا ميكند و جلوي صف بچهها به قصد كشت او را ميزند. اما وقتي خشمش تخفيف يافت پشيمان ميشود «خيال ميكني با اين كتك كاريها يك درد بزرگ را دوا ميكني؟… آدم بردارد پايين تنه بچه خودش را بگذارد سر گذر كه كلانتر محل و پزشك معاينه كنند تا چه چيز محقق شود؟ تا پرونده درست كنند؟ براي چه و براي كه؟ كه مدير مدرسه را از نان خوردن بيندازند؟ براي اين كار احتياجي به پرونده ناموسي نيست، يك داس و چكش زير عكسهاي مقابر هخامنشي كافي است. پسرك فاعل كه بد طوري كتك خورده خانواده بانفوذي دارد. مدير را به بازپرسي احضار ميكنند. مدير سرانجام كسي را يافته كه به حرفش گوش كند. به عنوان مدافعات ماحصل حرفهايش را روي كاغذ ميآورد كه « با همه چرندي هر وزير فرهنگي ميتوانست با آن يك برنامه هفت ساله براي كارش درست كند» و ميرود به دادسرا. اما بازپرس از او عذر ميخواهد و ميگويد قضيه كوچكي بوده و حل شده... واپسين اميد مدير بر باد رفته است، همانجا استعفايش را مينويسد و به نام يكي از همكلاسان پخمهاش كه تازه رئيس فرهنگ شده پست ميكند موضوعات مرتبط: تاریخ ادبیات داستان داستان های کتاب های ادبیات [ دو شنبه 30 بهمن 1391
] [ 1:39 ] [ 1 ]
بورخس مردی بود با آموخته های بسیار، با وجود این، یکی از آن رویدادهای شگفتی که آثارش انباشته از آنهاست، زندگی او را به افسانه بدوی ساده ای شبیه کرد. هرقدر بیشتر خواند و نوشت، دید چشمانش کمتر شد، تا اینکه در نهایت کاملاً بینایی اش را از دست داد و در دنیای داستان های اساطیری اش گم شد. بورخس بسیاری از منابع الهام آثارش را، بیش از زندگی، از کتاب خواندن به دست می آورد، اما کم شدن تدریجی بینایی در پدید آمدن آثارش نقش مهمی بازی کرد. او پیش از این که از دنیا برود زندگینامه خودنوشتش را با نام «من و بورخس» به رشته تحریر درآورد. این اثر در زمان انتشارش یک اثر روانشناختی رازگونه به نظر می آمد که در آن خود زنده او (من) با خود نویسنده اش (بورخس) در تقابل بود. «من»ی که زندگی می کند و «بورخس»ی که می نویسد مشترکات زیادی دارند، اما در تحلیل نهایی موجودات مجزایی هستند. یکی از دیگری استفاده می کند و دیگری نیز به اشکال دیگری به آن یکی تکیه دارد؛ «اغراق است اگر بگوییم که رابطه ما خصمانه است ـ من زنده ام، به خودم اجازه زندگی می دهم، تا بورخس بتواند ادبیاتش را ببافد و آن ادبیات توجیه من است.» در نگاه اول ممکن است این طور به نظر برسد که نویسنده خودنگر در پس روانش مخفی می شود. اما اگر خواننده لحظه ای خویشتن نگری کند، آشکار می شود موقعیتی که بورخس توصیف کرده در واقع بخشی از موقعیت کل بشر است. شناخت مهمی از کیفیت زندگی های ما. هر کدام از ما یک «من» زنده داریم و یک «بورخس» ـ یک نقاب ـ که خود بیرونی اش را «می بافد»، اعمالش را، عملکردش را، تولیداتش را، زندگی ای را که برای خود «می سازد».
تهیه و تنظیم : زهرا مولایی سوم انسانی دبیرستان فاطمه زهرا (س) موضوعات مرتبط: املای فارسی تاریخ ادبیات ادامه مطلب [ شنبه 28 بهمن 1391
] [ 15:25 ] [ 1 ] |
|
[ طراحی : دبیرستان فاطمه زهرا (س) ] [ Weblog Themes By : server2011 ] |